www.flickr.com

دلم ميخواست ميتونستم عوضت كنم. ميدونم كه نميشه. ميدونم كه همه اين حرفها و تلاشها آب در هاون كوبيدنه. نميدونم چرا نميتونم با واقعيتت كنار بيام. نميدونم چرا نميتونم بپذيرم كه دنيات اينقدر كوچيك باشه كه زندگي توش اينقدر يكنواخت و خسته كننده باشه. نميدونم از كي دور خودت حصار كشيدي نميدونم چطور زندانبان خودت شدي. پشت اين ديوارها زندگي جريان داره. يه نردبون بذار بيا بالا تا نشونت بدم. نترس نمي افتي.

22 دی 1391 | لينک ثابت | | 0 نظر | 0 دنبالک

بروكسل و باز هم حس غربت

واي با دلي كه گرفته چكار بايد كرد. كاش آدم يه جور ي ميتونست از دلش گرد گيري كنه. نه ميشه گريه كرد. نه ميشه داد زد و نه ميشه با كسي درد دل كرد.كاش ميتونستم بزنم بيرون و راه برم. كاش بارون ميومد و غبار روحم رو ميشست.

6 شهریور 1391 | لينک ثابت | يادداشت ها | 0 نظر | 0 دنبالک

ت مثل تنهايي

إنكار هر چي ادما به هم نزديكتر ميشن هر همديگر رو كمتر و يا بهتره بگم يختار ميفهمن. بعضي اوقات بدجوري حس ناتواني مي كنم و نمي دونم كجا برم داد بزنم.
روبوي أدما ميشينم و با نهايت آرامي به حرفاشون گوش ميدم. تو خلوت خودم احساس تنهايي ميكنم.

9 شهریور 1390 | لينک ثابت | يادداشت ها | 0 نظر | 0 دنبالک

آزادي محمد

محمد از زندان آزاد شد. هنوز بأورنميكنم كه ميتونه مثل ديگران تو خيابون راه بره و هر بار دلم براش تنگشد بتونم بهش زنگ بزنم و صداشو يشنوم. هنوز نميتونم بأور كنم كه سرگردوني هاي خاله و عموي من تموم شده. هنوز براي من روزهاي ملاقات و.
دلم مي خواست روز بود و ميرفتم بيرون و ميدويدم. دلم ميخواست الان منم تهران بودم و اين لحظات رو با خانوادم تقسيم ميكردم.  

6 شهریور 1390 | لينک ثابت | يادداشت ها | 0 نظر | 0 دنبالک

غربت

آنقدر خواسته ام از حس غربت بنویسم و ننوشته ام که با کلمه ها هم احساس غریبی می کنم. دلم آنقدر جمع شده که می ترسم به جچمش فکر کنم و افکار آشفته نمامی حجم ذهنم را اشغال کرده اند.
مانند کسانی می مانم که می خواهد چیزی بنویسد ولی تمامی اوراق دفترش سیاه است و هیچ بگ سفیدی نمی یابد.
کاش می شد یک سبد امید خرید و یا به جای باقای پلو که در حال آماده شدن است . یک قابلمه آش بیخیالی پخت.
دلم می خواهد بخوابم.

5 شهریور 1390 | لينک ثابت | يادداشت ها | 0 نظر | 0 دنبالک

دنياي من دنياي ديروز نيست

دنياي من دنياي ديروز نيست. نه إز باغ خبري هست. نه إز حياط برفي و صداي كلاغها. إز خيابان زندگي درست نه ماه ميشود كه نه پايين رفته ام و نه بالا امده ام. تابستاني كه گذشت سيبهاي درخت را نچيدم. چمنهاي باغ كوتاه نشد و ازگرماي ورانداى خانه بي بهره ماندم.

دنياي من شكلش عوض شد. خيابانهايش را ديكر نمي شناختم و مردم به زبان دىگري حرف ميزدند.

خطهاي تلقن پلهاي ارتباط من بودند و در صفحه كامپيوترم يا نزدكترينهايم ديدار مي كردم . خانه براي من جاي نبود كه در ان زندگي مي كردم شهري بود كه در پشت سر جا گذاشته بودم . شروع كرده ام به چيدن أجرها و بناي دنيايي را ذهنم طراحي كردهام كه تعداد پلهايش بيشتر از هر چيز ديگري باشدً.

 

14 آذر 1389 | لينک ثابت | يادداشت ها | 0 نظر | 0 دنبالک

کوچ

من بیش از هر کسی به پرستوها فکر می کردم شاید که اینچنین به کوچ کردن خو گرفته ام

17 اسفند 1388 | لينک ثابت | يادداشت ها | 0 نظر | 0 دنبالک

اتاق خالی

اتاق خالی را نمی شود پر کرد٬ یک تخت کوچک وچند تا چیز دیگه گذاشتم که از خالی بودن اتاقش که مدام مجبورم از کنارش رد بشم دق نکنم٬خیلی افاقه نکرد٬ اتاق بی روح و سرد هست٬ نه صدای کشیدن روفرشیها رو دیگه می شنوم و نه صدای تنفس موزونی که قبل از خواب شبهایی که خونه بود از اتاقش میاد٬
حالا دیگه تو خونه خودش می خوابه و من هنوز از دست زمانی که اینقدر سریع گذشته عصبانی هستم و می تونم بهتر مادرم رو بفهمم٬

18 شهریور 1388 | لينک ثابت | يادداشت ها | 0 نظر | 0 دنبالک

بیگانگی

دلم آنقدر کوچک شده که گمش کرده ام٬ دستم را روی سمت چپ سینه ام می گذارم و هیچ چیزی حس نمی کنم٬ انگار هیچ چیزی زیر پوستم نمی طپد٬ انگار قلبم از قفسه سینه من به جای دیگری کوچ کرده است٬ انگار قلب من از من پیشی گرفته و قبل از اینکه من کسی یا چیزی یا جایی را ترک کنم مرا ترک کرده است٬

8 شهریور 1388 | لينک ثابت | يادداشت ها | 0 نظر | 0 دنبالک

باز هم من هستم که می رم

دنیای من رنگی ندارد٬ چند روزی هست که روبان سبزم را به مچ دستم نبسته ام٬ دل و دماغ رنگ کردن موهایم را دیگر ندارم٬ امروز باید رنگ می خریدم ولی تنها چیزی که نخریدم همین رنگ موی لعنتی بود٬
دلم بد جوری گرفته است٬ خانه در سکوت فرو رفته٬ خانه ای که دخترم تا چند روز دیگر در آن از خود اتاقی خالی بر جای می گذارد٬ خانه ایی که آرام آرام ترک می شود و من شاید آخرین فرد این خانواده باشم که در را پشت سرم می بندم و کلید را برای آخرین بار در قفل در می چرخانم تا به صاحبخانه جدید واگذار کنم٬
به دو درخت کوچکی که در کنارهم چهار سال پیش کاشته بودم نگاه می کنم و در دلم به هر دوی انها غبطه می خورم که حسابی در خاک زیر پایشان ریشه دواند ه اند٬ باز هم من هستم که می روم با ریشه ایم در دست ٬ من هستم که در را پشت سر خود می بندم٬ من هستم که کسانی را که دوست دارم در اینجا جا می گذارم٬

7 شهریور 1388 | لينک ثابت | يادداشت ها | 0 نظر | 0 دنبالک