داستانهای دنیای من

جمعه 19 آبان 1385

امروز اولین روز یخبندان بود٬ ماشینهای جلوی خانه ها سفید بودند و چمن های باغ یخ زده بودند٬ با سرعت از خیابان به سمت ایستگاه اتوبوس سرازیر شدم و چند لحظه بعد اتوبوس رسید٬ درهایش باز شدند و مرا طبق معمول مانند هر روز صبح به درون بلعیدند٬
روزم شروع شد٬ کتاب را از کیفم در آوردم و مشغول خواندن شدم٬مشغول خواندن داستان٬ داستان یک مرد جانی که دختران جوان را میکشد و از بوی تن آنها میخواهد عطری بی نظیر بسازد٬ مردی که دوست داشته نشده است٬ بدنش عاری از هر گونه بویی است و حظورش هیچ حسی را در آدمهای دور و برش بر نمی انگیزد٬ قبل از پیاده شدن از مترو کتاب داستان را میبندم و در کیفم جابجا میکنم٬میدانم که به کتاب نیاز نخواهم داشت٬ میدانم که سر کارم باز هم با داستان سر و کار دارم٬ با این تفاوت که داستانهای هر روز من نتیجه تخیلات یک نویسنده نیست ٬ داستانهایی که من میشنوم خود زندگی است٬ شاید بگویم تکه پاره هایی از زندگی است ٬ داستانهای من مانند پازلهایی می مانند که قطعاتی از آنها در جاهایی معلوم یا نامعلوم از مسیر زندگی آدمهایی که آنها را تعریف می کنند گم شده اند ٬روزها من داستان گوش می کنم٬
روزها من از نقش خود خارج میشوم٬ داستان نمیگویم و هزار و یک شب جایش را به هزار و یک روز میدهد و من سرا پا گوش میشوم ٬
داستانهایی که میشنوم پایان خوش ندارند٬ در سرزمین های بسیار دور اتفاق نمی افتند٬ بوی تازگی میدهند٬ در آنها از جشنهای هفت شبانه روز خبری نیست و آدمها در آنها به پای هم پیر نمی شوندُ و تا آخر عمر با هم زندگی نمیکنند٬ بچه ها بدنیا نمیآیند در داستاهای من٬ نطفه ها سقط میشوند٬ کودکان از پدران ناشناس بدنیا میآیند٬
هر روز دنیا ی من مانند لحاف چل تکه ایی از داستانهای جور واجور است که شب آن را بر سر می کشم و می خوابم٬

يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول

دنبالک:

آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/545


نظرات:

شما هم نظر بدهيد: