دور باطل

شنبه 20 اسفند 1384

تمام شب به دنبال بیست و یک سالگیم گشته بودم. صبح خسته از جستجویی بی نتیجه به روزمرگی برگشتم. به صداهای هیشگی . همین همیشگی که حتی در کسالت بارترین لحظاتش امنیت می بخشد. به صدای پاهای دخترم که وقت راه رفتن روفرشی هایش را مانند من به زمین می کشد. به صدای جاری شدن آب در حمام، به صدی سر خوردن فنجانها روی میز چوپی سالن و به صدای کشیده شدن پرده ها که روز را به درون خانه می آورد.
باران می بارید، برف می بارید و زمستان با زبان بی زبانی می گفت که قصد رفتن ندارد. فنجان داغ قهوه را در پنجه دست می فشارم تا گرم شوم. به درو برم نگاه می کنم. به تمام چیزهایی که سر جایشان نیستند و باید در جایشان مرتب شوند. دیشب بعد از اینکه همه رفتند به جای جمع و جور کردن، ترجیح دادم لحظاتی را که با دوستانم گذرانده بودم مز مزه کنم. آیا سال دیگر در روز تولدم در جمع دوستانم خواهم بود، در بلژیک، در همین خانه که درهای بزرگ سالنش مرا هر روز صبح به دیدار با باغ می خواند؟ می خواهم این فکر را در جایی بگذارم، کاش می شد این سوالهای بی جواب را در قوطی کوچکی گنجاندشان و در ته یکی از کمدهای آشپزخانه گذاشت. درست مانند چیزهایی که می خواهم جلوی چشمم نباشند.
چرا انسان اینگونه چنگ می زند به سیر همیشگی و یکنواخت زندگیش؟ چرا از بی مهابایی بیست و یک سالگی اثری نیست؟ به چه کسانی یا به چه چیزی هایی بیشتر وابسته ام؟ آیا دل کندن از کارم سخت است؟ یا از دورهایی که بیش از دوسالش هنوز مانده است؟
به خود می آیم و باز هم مشغول سر و کله زدن با خودم هستم. از جایم بلند می شوم تا به دور و بر سر و سامانی بدهم. کسی چه می داند شاید توانستم به افکارم هم سر و سامانی بدهم.

يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول

دنبالک:

آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/501


نظرات:

شما هم نظر بدهيد: