گذشت زمان

چهارشنبه 26 بهمن 1384

دخترم می گوید : مامان فردا میشود ده سال؟
می گویم : آره
می گوید: چه زود گذشت
می گویم : وقتی که داشت می گذشت، زود نمی گذشت. توی دلم می گویم تا او نشنود.
به او نگاه می کنم و او همان دختر هشت ساله ایی می شود که از آنچه بر سرش آمده غمگین است. به او نگاه می کنم، حالا هر دو سوار قطار هستیم که ما را به سوی شهر آخن می برد.
به او نگاه می کنم و تمام محبتهایی که در عرض یک هفته ایی که در خانه دوستلنمان بودیم در خاطرم جان می گیرد.
به او نگاه می کنم و یاد روز برگشت به آپارتمانی می افتم که یک سری از وسایل را در آن دوباره بازنیافتیم. به یاد قفسه های خالی کتاب و لباس می افتم. از تعداد مسواکها هم یکی کم شده بود. خانه بوی غریبی داشت. هیچ نشانه ای از او نبود چز تابلوهای روی دیوار که کار خوش بود.
به او نگاه می کنم و به یاد از سه به دو تبدیل شدن می افتم. به یاد جای خالی یک بشقاب در میز. به یاد نیمه خالی تختخواب دونفره. به یاد شبهای بی خوابی . آیند های نه چندان روشن.
به او نگاه می کنم و به یاد تمام شبهای تنهاییم می افتم. به یاد تلاشهایم برای برخاستن، دوباره ایستادن و دوباره در راهی که نامعلوم بود پا نهادن.
به او نگاه می کنم و به یاد میل زندگی می افتم که چگونه دوباره در وجودم جوشید. به یاد بازگشت به زندگی می افتم.
به او نگاه می کنم و به یاد زندگی می افتم. او زندگی است.
به او نگاه می کنم که جوان است و در آستانه هجده سالگی و به خودم می گویم چقدر زود گذشت.

يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول

دنبالک:

آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/493


نظرات:

شما هم نظر بدهيد: