طبق معمول

چهارشنبه 19 بهمن 1384

امروز صبح مثل هر روز با یک ساعت تاخیر با اتوبوس به بروکسل رسیدم و سوار مترو شدم تا سر کارم بروم. روبروی من دختری جوان نشست. باموهای قهوهای روشن مجعدی که در دو طرف سر بسته بودتشان. آی پودش را از لای جوراب رنگارنگی که لنگه آن را دخترم را دارد در آورد، گوشی ها را به گوشش زد و شروع کرد به مرور درسشهایش. پیرزنی که می توانست مادربزرگم باشد با چهره ای دوست داشتنی و پر از چین و چروک هم نشت بغل دست دختر جوان.
مردی چند ایستگاه بعد با اکاردوون وارد مترو شد و داشت یکی از آهنگهای قدیمی فرانسوی را میزد که تیترش را می شود طبق معمول یا مثل همیشه معنی کرد. بی آنکه بخواهم ، چشمانم را بستم و آهنگ را زمزمه می کردم. به یاد تمام کارهایی که طبق معمول آدمها می کنند افتادم. به یاد تمام کارهایی که خودم طبق معمول انجام می دهم افتادم . چشمهایم را باز کردم و دیدم پیرزن هم چشمانش را بسته، لبند زیبایی بر چهره اش نشسته و تمام صورتش پر از احساس است. دختر جوان در دنیای خودش بود و حالا داشت چیزی زیر لب زمزمه زمزمه می کرد و سرش را تکان می داد. نمی دانم داشت درس می خواند یا ترانه. پیرزن چشمانش را گشود و نگاهمان به هم افتاد. هر دومان لبخند زدیم. دلم می خواست بدانم شنیدن این آهنگ چه چیزی را در او زنده کرداست. دلم می خواست از روزمزگی اش می گفت. حتما روزمرگی اش با مال من و روزمرگی دختر فرق داشت. دختر جوان داشت خود را برای پیاده شدن آماده می کرد تا به سراغ روزی دیگر برود. روزی شاید مثل روزهای دیگر، شاید هم متفاوت . مهم نبود، چیزی که مهم بود این بود که سه زن از سه نسل متفاوت لحظاتی از روزشان را طبق معمول نگذرانده بودند. دختر از کنار ما رد شد و لبخندی به هر دومان زد. نگاه پیرزن دختر را دقیقه ای بدرقه کرد. انگار که در حرکات چابک و زیبای دختر جوان چیزی را که سالها پیش گم کرده بود می گشت. به ایستگاه رسیده بودم. پیرزن قبل از من پیاده شده بود و من طبق معمول به طرف پله برقی که مرا به سوی متروی بعدی هدایت می کرد، می رفتم. می رفتم به سوی میدان همیشگی، دفتر کاری که رنگش پنج سال بود که ثابت مانده بود و شاهد عوض شدن من بود. می رفتم به سوی همه آنچیزهایی که با سماجت به هویتشان چسبیده بودند و ماندد همیشه بودند. من اما مثل همیشه نیستم. مثل همیشه نمی توانم باشم.
همیشه، مرا می ترساند، می گریزاند. از همیشه بوی نم و رطوبت می آید، بوی زنگ زدگی فلز هایی که روزی براق بودند . من از همیشه بیزارم، بیزار.

يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول

دنبالک:

آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/488


نظرات:

شما هم نظر بدهيد: