باد

پنجشنبه 6 بهمن 1384

دیشب باد تندی می وزید. نیمه های شب از خواب پریدم. گرمم بود، از تخت بیرون آمدم و درجه شوفاژ اتاق را کم کردم . به ساعت نگاهی انداختم. سه و ده دقیقه بود. سعی کردم دوباره بخوابم . بر روی پرده، سایه های شاخه های درخت تنومند پشت پنجره هر آن به شکلی در می آمدند. آنقدر به پرده خیره شدم تا باد اندیشه هایم را آشفته کرد. در ست مانند شاخه های درخت پشت پنجره. تمام شب خواب ریشه ها را می دیدم. ریشه های 30 ساله درخت کنار پنجره ، ریشه های خودم در این سرزمین سرد که نوزده سال است در آن زندگی می کنم.
براستی سرزمین من کجاست؟ من به کجا تعلق دارم؟ به ایران؟ به اینجا؟ یا به هیچ جا؟ آیا باید ماند؟ آیا می شود رفت؟ دوباره رفت؟ به چمدان هایم فکر کردم به تعدادشان، به همه آنچیزهایی که دوست داشتم در آنها بگنجانم و با خود ببرم. به اظطراب ترک کردن و پشت سر نهادن. به تمام آنچیزهایی که در انتظار بودند دلپذیر یا ناخوشایند. نمی دانستم چه می خواهم. بین ماندن و رفتن دوشقه می شدم و استخوانهایم درد می گرفت. می خواستم بخوابم. باد نمی گذاشت، چونان تازیانه ایی به پنجره اتاقم می کوفت. می خواست گوشهایم را باز کنم. می خواست چشمهایم را باز کنم. در جستجوی خواب، دستانم را به چشمانم فشردم . باد پلکهایم را با خود برده بود.


يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول

دنبالک:

آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/482


نظرات:

شما هم نظر بدهيد: