سیب

پنجشنبه 15 دی 1384

دارم یکی از ترانه های JACQUES BREL را که je suis un soir d'été را گوش می دهم به همه شبهای تابستانی چند دهه از زندیگیم می اندیشم.
به خانه پدربزرگ، به پشه بند بزرگی که همه در زیر آن روی تشکهای که ردیف کنار هم پهن شده بودند می خوابیدیم و در حالی که به ناکامی پشه ها فکر می کردیم از خواب کام میگرفتیم..
به شبهای شرجی رشت روی تراس خانه، به بیخوابی هایم، به کتاب خواندن تا نیمه های شب و بلعیدن کلمات، جملات، فصلها، بخشها،...
به کتابهای رمان،به دن آرام، به جنگ و صلح، به خرمگس، همسایه ها،ژان کریستف، جان شیفته و ... که روزها و شبهای نوجوانی ام را به دنیایی جذابتر از آنچه که در آن بودم بدل می کردند.
از خیابانهای شهر، از پار ک شهر، از بازار ماهی فروشان، از بازار شیک و همه و همه چیزهایی که راه رفتن در آنها مرا دچار تنگی نفس میکرد به کتابها پناه میبردم.
چقدر پناه بردن به چیزی که آرامم می کرد خوب بود. چقدر قبل از خواب، شعر خواندن از هشت کتاب سهراب سپهری یا ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد فروغ برای خواهرم که بین خواب وبیداری دست و پا میزد به من حس خوبی میداد.

دنیایم که کوچک میشد. وقتی که نمی توانستم از خانه بیرون بزنم. کافی بود کتاب شعر را بردارم و بخوانم.

آن کلاغی که پرید
از فراز سر ما
وفرو رفت در اندیشه ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزه کوتاهی، پهنای افق را پیمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر.

همه میدانند
همه میدانند که من و تو از آن روزنه سرد عبوس باغ را دیدیم
و از آن شاخه بازیگر دور از دست سیب را چیدیم

همه می ترسند،
همه می ترسند، اما من و تو
به چراغ و آب و آینه پیوستیم
و نترسیدیم

می خواندم و می شدم همان کلاغی که میپرید، پر در می آوردم و آسمان مال من میشد.

در جایی می خواندم که سیب، میوه دانستن یا دانش است و چیزی که موجب اخراج آدم و هوا از بهشت شد نافرمانی از خدا و خوردن سیب بود.
با خوردن سیب گویی همزیستس بین خدا و آدم آمکان ناپذیر شد. آدم حالا دیگر می دانست.

يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول

دنبالک:

آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/471


نظرات:

شما هم نظر بدهيد: