نگرانی های یک روح

چهارشنبه 14 دی 1384

روح حساس شده بود شاید. یا شاید شکننده، یا بهتر بگویم چیزی از جنس شیشه.
آره شیشه ای شده بود. در پرسه زدنهایش در دنیای آدمها همش می ترسید که به چیزی یا به کسی بخورد. در هراس خراش برداشتن بود، یا ترک خوردن یا اگر جرات می کرد و به خود اعتراف می کرد حتی شکستن.
روح بی قرار بود ولی بی قراریش مانند سابق به او بال و پر نمی داد. مدتی بود که در باغهای خیال که آنقدر دوستشان داشت پرسه نمی زد. مدتی بود که در پوستی که او را در بر می گرفت نمی گنجید.
روح به دور خود می چرخید. روح در جا می زد. به روحی از خود ناراضی بدل شده بود.
روح می خواست پوست بیاندازد. روح حس کرم ابریشمی داشت که باید روزی به پروانه تبدیل میشد و لی می دانست عمر پروانه کوتاه است.
چرا روح در جا می زد؟ چرا زمان را در پیله اش به بند کشیده بود؟ چرا از پروانه شدن می ترسید؟ می شود کرم باقی ماند و زیر پای عابری له شد.
روح سرگردان بود، حالا دیگر نمی دانست چه می خواهد. کرم ماندن بهتر است یا پروانه شدن؟ روح باید نفس می کشید. روح باید پوست می انداخت. روح نمی خواست حس کرم ابریشم را داشته بود. روح می خواست حس خودش را داشته باشد. روح می خواست خودش باشد و شبیه هیچکس دیگری نباشد.

يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول

دنبالک:

آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/470


نظرات:

شما هم نظر بدهيد: