پوست نازک حال

یکشنبه 4 دی 1384

شنبه پیش منظره پشت پرده برفی بود اما امروز هوا آفتابی است، دلم برای بهار تنگ شده است. دوست داشتم می توانستم مانند خرسها به خوابی زمستانی فرو رفته و با رسیدن بهار بیدار شوم. هیچوقت تا این حد بی قرار رسیدن بهار نبودم.هیچوقت به این حد به روزهایی که قرارند بیایند فکر نکرده بودم. انگار روزها کش می آیند. هفته ها و ماهها با سماجتی ناباورانه یکی پس از دیگری میگذرند. در زمستان به دنیا آمده ام، درست ده روز قبل از رسیدن بهار. ولی زمستان را دوست ندارم. در زمستان خیابان زندگی کم نور و لغزنده است، می شود سرید و از خیابان زندگی به دره نیستی سقوط کرد. پدرم را در زمستان از دست داده ام. از ماه اسفند بدم میاید. در روز تولدم هیچوقت خوشحال نیستم. در زمستان انتخاب راه ها دشوار است. انگار زمین زیر پایت از حمایتت عاجز میشود.
در مسیر زندگی می شود تا جایی که امکانش هست پیش رفت به پنجاه سالگی، شصت سالگی، هفتاد سالگی، هشتاد سالگی و حتی نود سالگی رسید. میشود تا دور دستها رفت. می شود به آرزوها رسید.
می شود در جوانی خشکید.می شود در ناکامی ماند. می شود آنجا که باید تصمیم نگرفت . می شود خود را به دست باد داد وبه دور خود چرخید. از شمارش این می شودها خسته می شوم. آیا می شود به پوست نازک حال فکر نکرد؟

يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول

دنبالک:

آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/465


نظرات:

شما هم نظر بدهيد: