سال تولد برادرم

چهارشنبه 2 آذر 1384

پدر یکی از دوستانم فوت کرده بود و او در برگشت از ایران، روز یکشنبه مجلس ختم کوچکی در خانه اش ترتیب داده بود تا هر کس که می خواهد به او سری زده و تسلیتی بگوید در همان روز به خانه اش برود.
مجلس زنانه بود و همگی لباس مشکی بر تن داشتند. صاحب مجلس غمگین بود و هر چند گاهی در افکار خود غرق میشد. دو رو بری ها اما از فرصت دید و بازدید نهایت استفاده را می کردند تا جایی که یادشان می رفت که مجلس عزاداری است.
حس بدی داشتم. نمی دانستم چه کنم. خوشبختانه قرار نبود زیاد بمانم.
تقریبا هیچیک از حاضران با پدر دوستم برخوری نداشتند. از خاطره مشترک هم که نمی شد صحبت کرد. مرگ پدر سالخورده دوستم هیچ یادی را در دل هیچکس زنده نمی کرد که تاثر بر انگیز باشد. دلم گرفت، در اینجا نه می شود در شادی کسانی که سالهاست می شناسی و دوستشان داری شریک باشی و نه در غم.
دوستم به جمع خیره شده بود و نمی دانم داشت به کدام بخش از خاطراتش با پدرش می اندیشد. در کوچه باغهای چند سالگیش در حال پرسه زدن بود. نمی دانستم در مشهد بود یا درتهران ...
نمی دانستم ، هیچ چیز را نمی دانستم. آیا درش را می فهمیدم. آیا دردش شباهتی به درد من که پدر 37 ساله ام را در 15 سالگی ، در حالی که نوجوانی بیش نبودم از دست داده بودم، داشت؟
خیلی مرگ آدمهای پیر برایم قابل لمس نیس. در خانواده ما، خیلی ها زیر چهل سال با زندگی وداع کرده اند.
پدرم اگر زنده بود 62 سالش می شد. برادرم فردا 29 ساله میشود. من برمی گردم به رودبار. به آپارتمان کوچکی که اجاره کرده بودیم. به پیچیدن بوی روغن زیتون وقتی که صاحبخانه مان آشپزی می کرد. به تولد برادرم که اولین پسر خانواده بود. به مادر بزرگ که در غیاب مادر چند روزی پیش ما ماند. به عمه پروانه ام که آنروزها آبستن بود و در انتظار تولد دومین فرزندش بود. به نگاه مهربانش و به سرخوردگیش از عشق، از ازدواج، از زندگی زناشویی و...
به سایه درختان زیتون بر کودکی من و حس خوب امنیت وقتی که دستهای کوچکم در دستهای گرم و بزرگ پدر، مرا یاری میکرد که در کنار او و پا بپای او گام بردارم. حتی وقتی که باد به شدت می وزید.
سال تولد برادرم، سال خوبی بود. چشمهایم را می بندم و به آن سال فکر می کنم. صدای خنده گوشهایم را پر می کند. موهای مادرم سیاهند و او زنی جوان است. چقدر سی و یک سالگی به ا او که برای چهارمین بار مادر شده است، میاید. تصمیم می گیرم در همان سن بمانم، در همان پاییز، در همان خانه، در همان شهر، در همان کشور.

يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول

دنبالک:

آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/451