گم شدن در مه

دوشنبه 23 آبان 1384

8 صبح از خانه میزنم بیرون و براه می افتم. مه غلیظی همه جا را پوشانده بود. بیش از چند متر را نمی شد به وضوح دید. انتهای مسیر دیده نمی شد. به انتهای خیابان خیره شده و سعی کردم تا جایی که می توانم تلاش کنم و دورتر را ببینم.



یاد شعر فروغ افتادم « زندگی شاید خیابان درازی است که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد». در خیابان زندگی راهم را به سوی روزمره گی ادامه دادم. خیابان شبیه زندگی بود ، یعنی خود زندگی بود.زنی بودم با زنبیلی در دست و مسیری که قدمهایم را می بلعید، در ابتدا آشکار و در انتها، نهایت ابهام بود.
قدمهایم را تند میکنم، در مه گم می شوم تا شاید خودم را در نقطه ای دیگر دوباره باز یابم.

يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول

دنبالک:

آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/450