مثل سابق

شنبه 14 آبان 1384

چهل و پنج دقیقه به قرارم مانده. هوا آفتابی است ولی باد سردی میوزد. پاییز با تمام وجود حس میشود. وارد کافه محل سابقمان میشوم. همه چیز مثل سابق است. خوکهای فلزی از سقف آویزانند. دو میز گرد در دو کنج سالن پرند. در طرف چپ شش نفری مشغول صرف غذا و نوشیدنی هستند و در طرف راست پیرمردی با زنی کمی جوانتر از خودش منتظر رسیدن سفارش غذا هستند. میزی را که آخرین بار با هم در دوطرفش نسته بودیم انتخاب می کنم و پشت به پنجره رو به خیابان می نشینم. همه چیز مثل سابق است به جز صندلی های روی تراس که روی هم در گوشه ایی جمع شده اند و از چترها آفتابگیر خبری نیست.

پیرمرد زل زده و نمی دانم چرا من را اینچنین زیر ذره بین برده. تلفن دستی را از کیف در می آورم تا به یکی از دوستانم زنگ بزنم. عادت ندارن تنها پشت میز بنشینم و منتظر گذشت زمان باشم. منتظر بودن مفعول وار را دوست ندارم. به عقربه های ساعتم نگاه می کنم که انگار دچار کسالت بعد ازظهر شده اند و عجله ایی برای در نوردیدن صفحه گرد ساعتم را ندارند.
پیرمرد خطاب به من علت بزرگ بودن تلفنم را می پرسد .به تلفن نگاهی میکنم و بعد نگاهم میسرد روی چهره پیرمرد. تعجب را در نگاهم می خواند و بعد می گوید توی کافه هوا گرم است گفتم شاید...
چرا با خودم کتاب یا روزنامه ایی ندارم. نمی دانم چه کنم. از من میپرسد کجایی هستی فرانسوی؟ با تکان سر نه میگویم. بعد هم به اسپانیا و ایتالیا و چند تا کشور دیگر اشاره میکند. آخ که چقدر سمج است. می گویم نه دورتر، ایرانی هستم.
بعد لب از لبش می شکفد و می گوید من چند زن ایرانی میشناسم . زنان ایرانی معمولا زیباهستند و شیک پوش. زن همراهش چشم قره ایی به او می رود و پیرمرد ساکت میشود. نفس راحتی میکشم و خودکار و کاغذ را از کیفم در می آورم تا چیزی یاد داشت کنم. نگاهش را حس می کنم. چیزی زمزمه می کند و بعد صدای زن را میشنوم که می گوید : نه نمی شود آدرس پرسید. آدم که همینطوری از کسی آدرس نمی پرسد. پیرمرد سرش را می اندازد پایین و غرق تماشای بشقابش میشود.به سالن کافه نگاهی می اندازم .همه چیز مثل سابق است ولی تو نیستی.
به عقربه های ساعت نگاهی دوباره می اندازم .پول نوشیدنی را می پردازم و با عجله از کافه می زنم بیرون.

يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول

دنبالک:

آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/447