آینه در مه

جمعه 13 آبان 1384

انگار بدجوری دختر کوچولو تو وجود یک زن گنده بیدار شده. دارم تمام تلاشم رو میکنم که آرومش کنم تا دوباره بخوابه ولی تا حالا موفق نشدم.
آیا واقعا آدمها آونجوری هستن که دوست داشتن باشن؟ من که نتونستم باشم.
همیشه از باختن می ترسم. از از دست دادن. از موفق نبودن. از شکست خوردن. از ریسک می ترسم. همیشه آن ور عاقلم در حال سرزنش کردن آن ور بی پروای منه.
تمام امروز جمله هام با ای کاش شروع شد. آخرش هم دخترم از دستم خسته شد و گفت مامان ای کاش گفتن، هیجی رو عوض نمی کنه بس کن و اینقدر خودت را اذیت نکن. از او خجالت کشیدم. یعنی از خودم خجالت کشیدم. نتونسته بودم مادر قوی و محکمی باشم. دیدین باز هم به خودم حق نمیدم که کردارم، آینه ای از درونم باشه . آینه رو بخار گرفته و کدر شده و من دارم با سماجت بخارها رو پاک می کنم تا دوباره برق بزنه. آیا این کار توی مه غلیظ نیمه شب شدنی هست؟ بهتر نیست صبر کنم تا حداقل مه از بین بره؟ شاید واسه همینه که اینقدر خسته ام.

يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول

دنبالک:

آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/446