بلواری به درازای تنهایی

دوشنبه 15 بهمن 1380

باد به شدت بر پنجره اتاقم تازيانه ميزد
عدم انسجام افكارم خواب را از چشمانم ربوده بود
انديشه هايم چونان قطعات پازلي به هم ريخته در مخيله ام در هم ريخته بودند
باد همانطور كه ابرها را با خود مي برد ، افكارم را هم با خود ميبرد
آرامش از من رخت بر بسته بود
گويي كه آشوب بيرون به درونم رخنه كرده بود
اگر فردا نبايد سر كار ميرفتم ، ازجايم بلند مي شدم و به سراق گنجه كتابهايم ميرفتم
شايد هشت كتاب سپهري را پيدا مي كردم و تا صبح شعر مي خواندم
شايد هم برگزيده شعرهاي فروغ را كه دوران بلوغ زندگيم به اشعارش آغشته بود
نميدانم ، احساس ميكردم دوست دارم كه باد اين بارمرا با خود ببرد
ببرد به سرزميني كه درقلب من جاودانه مانده است
و بوي كوچه باغهايش اينچنين در جانم اميخته است
آنجايي كه ساعتها در زير باران ، در بلواري كه به درازاي تنهاييم بود قدم مي زدم
و وقتي به خانه برمي گشتم ، سرزنشهاي مادرم كه رنگ نگراني داشت
مرا بيش ار پيش به سكوت فرا مي خواند
آنجا كه پاييز رنگ غم داشت و با رسيدنش در گلويم بغض مي كاشت
آنجايي كه سالهاست ترك كرده ام ولي غمناكي پاييزش چنان در من ريشه دوانده است
كه اكنون پس ار پانزده سال بر شانه هايم باز سنگيني مي كند

يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول

دنبالک:

آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/366


نظرات:

شما هم نظر بدهيد: