رکود

پنجشنبه 18 بهمن 1380

همانطور كه ايستاده بود يادش آمد كه مدتهاست در همانجايي كه بود ايستاده است
در حالي كه داشت روزها را حساب مي كرد به هفته ها ، ماهها و بعد به سالها رسيد
باورش نميشد ، ترسيد ، خواست تكاني بخورد ، قدمي بردارد ولي نتوانست
پاهايش به زمين چسبيده بودند
ناگهان حس كرد زمين زير پايش نرمتر ونرمتر مي شود
زمين زير پايش داشت پاهايش را در كام مي كشيد و مي بلعيد و او نمي دانست چه كند
خواست به ديوار پشت سرش چنگ بي اندازد تا از او بيا ويزد ، نتوانست
ديوار سطحي صاف و صيقلي بود و ارتفاعش تا بي نهايت ادامه داشت
خواست فرياد بزند ، چيزي بگويد ، كسي را به ياري طلبد نتوانست
با كلمات بيگانه بود ، حرف زدن را از ياد برده بود
راستي چند سال بود كه صداي خودش را نشنيده بود ‌؟ نميدانست
ميدانست كه دير شده بود
ميدانست كه در آخر خط ايستاده بود
پايانش فرا رسيده بود و بايد خود را رها مي كرد
نيرويي او را به سوي نيستي مي برد
چشمانش را گشود تا يك بار ديگر طلوع خورشيد را در غروب زندگيش تجربه كند

يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول

دنبالک:

آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/363


نظرات:

شما هم نظر بدهيد: