دادگاه

دوشنبه 26 فروردین 1381

زوجهاي زيادي مثل ما در انتظار شنيدن اسمشان بودند، سالن بزرگي بود با نيمكتهاي چوبي ، اسامي خوانده ميشد و زن و مردي از جايشان بلند ميشند تا توسط قاضي در سالن بغلي پذيرفته شوند. خصومتي در چهرها ديده نمي شد و سالن دادگاه شباهتي به راهروهاي دادگاه هاي خانواده ايران نداشت.
انطرف در، خط پايان بود. پايان يك داستان عاشقانه كه بد تمام شده بود. پاياني بود براي تولد شروعي ديگر، كسي چه ميدانست شايد شروعي بهتر. وقتي كاغذ را امضاء ميكردم نفسم گرفته بود سه ماه ديگر كارتمام بود و حكم طلاق صادر ميشد. يادم اومد كه با چه سهولتي عقدنامه ام رو امضاء كرده بودم .جوان بودم و عشق در ذهن خام من عين خود ابديت بود. ازميزان توان انسانهايي كه عشق را بايد با خود حمل ميكردند بي اطلاع بودم.ازتكامل هيچ ايده اي نداشتم مادرم هميشه به من گفته بود دخترم اول خدا بعد هم شوهرت. هيچكدام از سفارشات مادرم بدردم نخورد. امضاء كردم و از دادگاه كه خارج شدم هجوم هواي تازه را بدرون ريه هايم حس كردم. به خودم گفتم ، اول خودم ،بعد هم خودم و قدمهايم رو به سمت مترو تند كردم.

يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول

دنبالک:

آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/346


نظرات:

شما هم نظر بدهيد: