كسي كه مثل هيچكس نيست

شنبه 11 خرداد 1381

به دنبالش مي گردم، همان چيزي يا كسي را كه شايد قرار است حفره درونم را پر كند. همان كسي كه مثل «كسي كه كه مثل هيچ كس نيست» شعر فروغ فرخزاد هر بار در اوهام من شكل و صورتي مي گرفت. شكل پسركي كه در كوچه پس كوچه هاي جواني ام گمش كرده بودم. آنكه سال ها در روياي من زيسته بود ومن به او زيباترين صفات را داده بودم. هماني كه يك روز زيباي بهاري پيدايش كرده بودم و چندي بعد دريك روزسرد زمستاني درجايي ديگر گمش كرده بودم. روزها وشبها در سوگش گريسته بودم.
به دنبالش مي گردم، در گام گام قدمهايم، لابلاي نفسهايم ودر ميان جمعي از زنان و مردان در حركتي ماشين وار در اطراف من درمانده. پاهايم مرا بسوي خيابان عريضي مي كشانند. تا به خودم بيايم در ميان جمعي هستم كه با شتاب ميروند. انگار چند لحظه اي بيشتر از زندگي شان باقي نمانده است. انگار كه همه در تلاشند تا كاري نيمه تمام را به پايان برسانند. نمي خواهم مثل آنها باشم. مي ترسم از تعقيب جمعي كه مرا به سوي نقطه پايان مي برد و مي خواهم برگردم و راه آمده را بازگردم. ميخواهم از نقطه ديگري شروع كنم. امكان پذير نيست چرا كه فشار جمعيت مرا به پيش مي راند. ناگهان متوجه ميشوم كه هيچ كس در جهت عكس در حركت نيست. تلاش مي كنم كه راهم را ادامه بدهم و يادم ميايد كه در جستجوي كسي هستم. آرام آرام پيش مي روم وبه صورت افراد نگاه مي كنم شايد بيابمش، هماني را كه مثل ديگران نيست و مانند آنكسي است كه بايد باشد. اما همه مانند هم راه ميروند، مانند هم لباس پوشيده اند با ماسكي سفيد بر صورت و دسته گلي در دست و... نفسم مي گيرد و مي خواهم برگردم ولي يادم مياد كه نمي توانم. جمعيت همچنان مرا به پيش مي راند .
چشمانم با روشناي روز باز مي شوند و نميدانم چه وقتي از روز است. همانطور كه دراز كشيده ام چشمهايم را به پنجره اتاقم ميدوزم كه آبي است و آنقدر به من نزديك كه پنجره را از ياد مي برم. دوست دارم از جايم بلند شوم و كاري كنم چر كه امروز اولين روز باقيمانده عمر من است.

يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول

دنبالک:

آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/331


نظرات:

شما هم نظر بدهيد: