خوابي قديمي

جمعه 17 خرداد 1381

در دهانه دالاني ايستاده ام، كسي، درست پشت سرم ايستاده است. او را نمي توانم ببينم ولي از فشار و سنگيني دستانش بر شانه هايم حس مي كنم كه همراهم يك مرد است. آنقدر به من نزديك است كه گرمي نفسهايش تنها خاطره گرما در آن شب سرد است. با فشار دستهاي او چند قدمي پيش مي روم. برمي گردم تا چهره ناشناس را ببينم ولي او با چالاكي مرا از اين كار باز مي دارد. پيش رويم دري گشوده مي شود و من بي انكه خواسته باشم بدرون دالان پرت مي شوم. دالان، تونلي تاريك وطولاني است. چشمانم به تاريكي عادت مي كنند ومن عاجزانه تلاش مي كنم كه راه خروج را بيابم. پاهايم برهنه است و نميدانم چه كسي كفشهايم را از پاهايم در آورده است. پيراهني بلند از تور سفيد بر تن دارم ولي هر چه فكر ميكنم لحظه پوشيدن آن را به ياد ندارم. زمين زير پايم خيس و انباشته از لجن است. همه جا بوي تعفن مي دهد. هيچ نشاني از جنبنده اي نيست. صداي چكيدن قطره هاي آب قدم هاي لرزان مرا همراهي مي كند. با يك دست دامن پيراهنم را بالا مي كشم تا مبادا كثيفش كنم. در دست ديگرم چيزي گرم و لزج نگاه مرا به خود جلب مي كند. ابتدا شكلش مشخص نيست فقط قرمز است. تنها رنگ در دنياي سياه وسفيد اطرافم، ولي بعد كه به تاريكي خو مي گيرم شكلش را هم تشخيص ميدهم كه حالا شبيه يك قلب است. نه اصلا خود قلب است. من بدون اينكه بدانم قلبم را در دست دارم. ناگهان يادم ميايد كه بايد كسي را بيابم تا آن را به او تفويض كنم. قلبم را مي گويم هماني كه نمي دانم چگونه از قفسه سينه ام به ميان دستم را يافته بود. حالا داشت سرد مي شد و ريتم ضربانش هم داشت كم كم آهسته تر مي شد. قدمهايم را تند وتندتر مي كنم تا جايي كه شروع به دويدن مي كنم. به در وديوار دالان مي خورم . سينه ام در سمت چپ تير مي كشد و من بي اراده دستم را بر سينه مي برم. پيراهنم خوني است. به قلبم نگاه مي كنم كه آرامتر از پيش مي تپد و ديگر به گرمي دقايقي پيش نيست. به دويدن ادامه مي دهم وكسي را به نام مي خوانم. جوابي نمي شنوم. تاريكي و صداي فرود آمدن قطزه هاب آب بر كف دالان و ديگر هيچ. حتي انعكاس صداي خودم را نمي شنوم. ميدوم و سرانجام به انتهاي دالان مي رسم. دروازه اي زنگار بسته راهم را بسته است. با دست آزادم سعي مي كنم بازش كنم ولي امكان پذير نيست. با قدرت، با پاهايم به در ضربه مي زنم. فرياد مي زنم و كمك مي خواهم. آيا در انطرف اين دروازه زنگار بسته كسي صداي مرا شنيده است؟ نميدانم، دستم را بلند مي كنم تا يك بار ديگر با باقي مانده توانم بر در بكوبم كه از حال ميروم.

يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول

دنبالک:

آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/323


نظرات:

شما هم نظر بدهيد: