انتقاد

سه شنبه 21 خرداد 1381

بيقرارم و نمي دانم از خودم و ديگران چه انتظاري دارم. اي كاش اضطرابها ي آدمي از جنس پوشاك بودنند. هر بار اراده مي كرديم كه مظطرب نباشيم، نگراني هامان را بسان رختي چركين از تن جدا كرده و به گوشه اي پرت مي كرديم.
از اولين دقايق امروز صبح به سراغم آمده و چنان در من رخنه كرده كه نتوانسته ام از شرش خلاص شوم. هميشه همينطور است. مثل مهماني ناخوانده ميايد و تا به خودم بجنبم جل و پلاسش را براي چند روزي در بستر جانم مي گسترد. بايد با او مدارا كنم و بايد با من مدارا كنند. ديگران را مي گويم همانهايي كه چون من بازيگران سناريوي زندگي من هستند. كافي است كه من نقش خود را بد بازي كنم تا انها هم نقششان ناخواسته عوض شود. مثلا امروز عصر وقتي من در آشپزخانه داشتم از زمين و زمان انتقاد مي كردم دخترم كه بايد امتحان فردايش را آماده مي كرد از كوره در رفت. در اتاقش را به كوبيد و بعد هم قفل كرد تا با من دهن به دهن نشود. بعد هم به جاي اينكه كمي وبگردي كنم مجبور شدم به انتقادات او كه حكايت از ناتواني من در درك موقعيت حساس او در برهه امتحانات بود گوش فرا دهم. دوستم كه هيچوقت خسته نيست دچار سر درد شد تا ترجيح داد به جاي ادامه كارهاي باقي مانده اش به رختخواب برود. حالا من مانده ام و همان اضطراب دم صبحي و سه روز كاري باقي مانده تا آخر هفته.

يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول

دنبالک:

آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/318


نظرات:

شما هم نظر بدهيد: