وسوسه

سه شنبه 28 خرداد 1381

پنجره اتاق باز است، نسيم خنكي مي وزد. مهمانها مان رفته اند ودر اتاق بغلي دخترم در خوابي عميق فرو رفته است. صداي رد شدن قطارها يكي پس از ديگري سكوت آخر شب را مي شكنند.
اي كاش من مسافر يكي از آنها بودم. اي كاش اينچنين ريشه در اينجا نداشتم. حال با اين همه ريشه چه مي توان كرد؟ اي كاش خانه ام در كوله كوچكي مي گنجيد. بايد كولي بودم تا مي توانستم كولي وار زندگي كنم. آنوقت كفشهايم را در مي آوردم و دنبال ريلها راه مي افتادم. دنبال طولاني ترينشان. صبحها از بركه ها آينه مي ساختم تا در آن موهايم را شانه كنم. هر شب لحافي از تكه پاره هاي ابر ها و فانوسي از كورسوترين ستاره مي ساختم تا از تاريكي نترسم. هر وقت خواب به چشمم راه نمي يافت به شمارش ستارگان مي پرداختم و گوش به لالايي باد مي سپردم.
از نگاه كردن به ريل ها ميترسم. ميترسم بي آنكه بخواهم دنبالشان كنم. ميترسم خودم را گم كنم. خودم را و اين همه علامت و نشانه را كه برايم ساخته اند تا هر شب راه خانه را پيدا كنم. سردم است، بلند مي شوم و پنجره را مي بندم.مي بندم تا صداي رد شدن قطارها را نشنوم.مي بندم تا يك بار ديگر به وسوسه بگويم نه. پنجره بسته است و صداها خاموش شده اند ولي ميل رفتن هنوز در اعماق وجودم شعله مي كشد.

يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول

دنبالک:

آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/311


نظرات:

شما هم نظر بدهيد: