تابوی طلاق

شنبه 8 تیر 1381

تابوي طلاق

نوشته فروغ مرا دگر گون كرد. به ياد زن همسايه مان افتادم كه با گذشت سالها نتوانست بگويد زير چشمش ازضربه مشت شوهرش كبود شده. به ياد خاله ام مي افتم كه بعد از هر كتك شوهر، چطور با اميد به خانه پدرش پناه مي آورد و نا اميدانه به خانه شوهرش همراهي مي شد. ياد دختر عمه ام كه طلاق مي خواست و در جواب به او مي گفتند : اين مرد زهر هم كه باشد بهتر است بنوشي و بميري ولي با طلاقت ما را بي آبرو نكني.
چشمانم را بستم، فقط براي لحظه اي، دندانهايم بي اختيار بهم ساييده ميشد. ناگهان بيست و يك ساله شدم. خودم را ديدم با چمداني عاري از تجربه در دستم، خالي وسبك، آماده سپردن به دستان باد . به باد سپرده شدم.
صداي مادرم در گوشم مي پيچيد : دخترم اول خدا، بعد شوهرت و بعد خانواده ات.
پدر شوهرسابقم در آخر جشن عروسي و در روز ي كه ايران را ترك مي كردم : جان تو، جان پسرم، اونو به تو مي سپارم.
مادر شوهر سابقم كه وقتي خبر جدايي ما شنيد به من گفت : اين زنه كه زندگي رو بايد نگه داره. حتي بعد از اينكه فهميد پسرش دون ژواني بيش نيست.
چشمهايم همانطور بسته بودند و من به ياد بيست ويك سالگي ام افتاده بودم. بي هيچ تعريفي از مرد، بي هيچ خاطره اي از بوسه كوچكي بر لب.
بيست سالگيم، پايان افسانه هاي كودكيم، از راه رسيدن شاهزاده جوان روياهايم بي اسب وبي تاجي بر سر.
بيست ويك سالگيم، پريدن ناگهاني ام از خوابي عميق و قدم نهادن به دنياي ناشناس رابطه با انساني به پيچيدگي يك معما و نشناختن قانون بازي. درست مانند آليس در سرزمين عجاب.
بيست ويك سالگي ام، پايان اظطرابم براي حفظ اين بكارت لعنتي كه كابوس تمام كودكي و نوجوانيم بود. روز سر بلندي مادر و مادر بزرگم و تمام فاميل كه تمام نگراني شان تحويل سالم كالا بود و بس.
چشمانم را كه باز مي كنم، به بيست و يك سالگي دخترم فكر مي كنم و بي اختيار ميخندم.

يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول

دنبالک:

آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/292


نظرات:

شما هم نظر بدهيد: