بطری شراب

پنجشنبه 3 مرداد 1381

دلم مي خواست به جاي اين بطري شراب بودم. تمام مي شدم تا دو دلداده در دو طرف ميز كوچكي از حس مستي لذت بخشي سرشار شوند. و وقتي ديگر چيزي از من نمي ماند، به آب سپرده مي شدم. رها مي شدم، درست مانند همين شيشه اي كه مي بينيد.

هميشه از ماندن و راكد بودن مي ترسم. خيره شدن به آبهاي جاري مرا افسون مي كند. جاده براي من وسوسه رسيدن به بي نهايت است. از طرفي مي شود راهي شد و هيچگاه نرسيد و در جايي از داستان زندگي خود گم شد. داستاني نا تمام شد . اسمي شد حك شده بر مرمري سفيد. در نگاه نگران دوخته شده، از وراي پنجره اي در شبي زمستاني انتظاري ابدي شد.
شنبه پيش در راه بروكسل - آمستردام همانطور كه در كنار دوستم كه رانندگي مي كرد نشسته بودم، دوباره محو جاده شده بودم. آرامشي سكر آور تمامي وجودم را تسخير كرده بود و دوست داشتم كه ماشين از حركت باز نايستد و راه همچنان ادامه يابد. حالا هم نگاه كردن به اين شيشه خالي شراب همان حس رفتن را كه با صداي زنگ ساعت هر روز فراموشش مي كنم به يادم آورده است. گويي روزي كه بار سفر را بسته ام، چيزي را جا گذاشته ام كه تمامي دلتنگيهايم را در خود جا مي گنجاند.

يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول

دنبالک:

آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/276


نظرات:

شما هم نظر بدهيد: