باز يافت

یکشنبه 27 مرداد 1381

ده سال از او بيخبر مانده بودم. چند روز پيش شنيدم كه از كانادا برگشته و دنبالمان ميگردد. نميدانست كه ما ديگر چند سالي است كه با هم نيستيم. وقتي شنيدم كه با شوهرش كه دوستي ايراني است و دو فرزندش اينجاست، خيلي خوشحال شدم. گفتم اينها با دو فرهنگ متفاوت با هم مانده اند و صاحب فرزند دوم شده اند پس عشق فراتر از هر چيزي است. قرارمان را تلفني گذاشته بوديم، جمعه صبح به من زنگ زده بود و در جواب الو گفته بود دوست ژاپني ده سال پيشت را يادت هست؟ يك لحظه لهجه و تن صدايش با هجوم خاطرات همراه شده بود. و هجوم احساسات، از دريچه چشمانم در قطره هاي اشك تبلور يافته وبر گونه هايم غلطيده بودند.
ديشب ديدمشان چياكي خيلي عوض نشده بود، چندين تار موي سفيد ازسياهي موهاي صاف و تيره اش كاسته بود. نگاهش اما چونان ريسماني بود كه مي شد از او آويخت و به عمق وجودش راه يافت. زوال عشق در نگاهش چنان آشكار بود كه نياز به سوال نبود. همديگر را تحمل كرده بودند و حالا به خط پايان رسيده بودند. مشكل، بچه ها بودند كه نمي توانست آنها را با خود در صورت جدايي به ژاپن ببرد چون هنوز هجده سالشان نشده بود.
از پسرش كه حالا يازده سالي داشت مي پرسم بيشتر خودت را چي احساس مي كني ايراني يا ژاپني؟ مي گويد كانادايي. بعد مي فهمم كه حتي ژاپني هم صحبت نمي كند. در بلژيك متولد شده بود و در يك سالي كه اينجا بودند، مادرش با او ژاپني و پدرش فارسي حرف مي زد. والدين با هم انگليسي و با ديگران فرانسه صحبت مي كردند.
در كانادا به آنان تو صيه شده بود كه يك زبان را در خانه انتخاب كنند چون بچه هيچك از زبانها را به درستي حرف نمي زد و آنها هم فرانسه را انتخاب كرده بودند. بدين ترتيب دو ست ايراني من هم به دليل نداشتن ارتباط با ايراني ها به سختي فارسي صحبت مي كند و در جواب سوالات من به فرانسه پاسخ مي دهد. همه چيز عجيب بود. تنها چيزي كه دست نخورده مانده بود و هيچ اثري از خاكستر زمان بر آن به چشم نمي خورد احساسات ما بود. دوستشان داشتم و آنقدر احساس نزديكي مي كردم كه انگاز هيچوقت از آنان دور نبوده ام.

يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول

دنبالک:

آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/266


نظرات:

شما هم نظر بدهيد: