ناگفته ها

پنجشنبه 31 مرداد 1381

گوشي را كه برمي دارم سكوت است و بعد صداي او كه باز نگران است و جوياي خبر از كسي كه سالهاست راهم از او جداست. معمولا وقتي تلفن مي كند كه از او بي خبر است. نمي خواهد بپذيرد كه من سالهاست كه نقش پل رابط را بازي نمي كنم.
مادر است، بايد فهميدش، هيچوقت من را از خودشان جدا ندانسته و نميداند ولي من آنها را فراموش كرده ام و ... بعد هم هق هق گريه و سكوت. چه دارم كه بگويم. مي گويم كه حالش خوب است و فقط بي خيال است و گرنه هميشه به فكرشان هست و...
مي گويم كه من ديگر در زندگيش دخالتي ندارم و تنها در مسائلي كه مربوط به دخترمان است با هم حرف مشترك داريم. ميگويم كه طلاق گرفته ايم و راي دادگاه دو روز پيش صادر شده.
مي گويد كه بايد باز هم صبر مي كردم و....
مي گويم : مي خواهم زندگي كنم و نه صبرو او باز گريه مي كند بهانه مي گيرم و گوشي را به دخترم مي دهم ولي دخترم هم با قيافه اي گرفته در جواب چيزهايي ميگويد و تمام مي شود.
مكالمه تلفني تمام مي شود و من دلم به شدت مي سوزد. به حال مادري كه هزاران كيلومتر دور است. مادري كه تلاش مي كند مرا با رشته هاي نامرئي به گذشته اي كه هر روز كمرنگ وكمرنگتر مي شود پيوند دهد. دلم مي خواست به او مي گفتم كه من چرا نمي توانستم صبر كنم. كه صبر، عبور از كنار لحظه هايي است كه ديگر باز نمي گردنند. كه صبر يعني از حركت باز ايستادن، يعني ركود و نفي جريان زندگي. مي خواستم به او بگويم كه چگونه پس از ركودي چند ساله، در زندگي جريان يافته ام و گذاشته ام كه زندگي چنان در من جريان يابد كه هيچكس نتواند مرا از رفتن باز دارد.

يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول

دنبالک:

آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/262


نظرات:

شما هم نظر بدهيد: