خودکشی

چهارشنبه 8 آبان 1381

مدتي است كه كم مي نويسم. انگار افكار من دستخوش بادهاي پائيزي شده اند. در مقابل كاغذ سفيد كه قرار مي گيرم ناتوان مي شوم. گويي تمام چيزهايي كه ذهنم را تا دقايقي پيش مشغول مي كردند از خاطرم محو مي شوند. امروز مرخصي دارم. سر كار نرفته ام. روز باراني و كسالت باري است. صبح با يك مشت كار اداري گذشت و بعد از ظهر را قرار است با دخترم بگذرانم. براي خريد به مركز شهر بايد برويم.
دوستم از من مي پرسد : راستي وبلاگ كلاغ سياه را مي خواندي؟
مي گويم : آره مي خوانم.
مي گويد : مگرخبر نداري خودكشي كرد. بر جايم خشك مي شوم.
خودكشي؟
مي گويد آره
به همين سادگي. كسي تصميم مي گيرد از ميان ما برود. ديگر در اين دنيا نباشد. سرم درد ميگيرد. دلم آنقدر گرفته كه مي توانم ساعتها زاز زار بگريم. زين پس كوچ كلاغها مرا برا به ياد پريدن دوستمان كلاغ خواهد انداخت. همان كلاغي كه پريد از فراز سر ما و فرو رفت در انديشه آشفته ابري ولگرد.

يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول

دنبالک:

آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/233


نظرات:

شما هم نظر بدهيد: