زندگی در حال

دوشنبه 13 آبان 1381

دو شب پيش دير وقت از هلند برمي گشتيم بروكسل. قرار بود شب را در جايي بمانيم ولي نمي دانم چه شد كه تصميم گرفتيم به خانه بر گرديم. سرما خورده بودم و باز يافتن رختخواب برايم دلپذير تر از هر گونه ماجرا جويي بود. راه افتاديم. باران به شدت مي باريد و ما، راه برگشت را به دشواري پيدا كرديم. نگران بودم. مي ترسيدم در هنگام رانندگي خوابش ببرد. مي ترسيدم در خاطره جاده ابدي شويم. از ناپديد شدن مي ترسيدم. مي خواستم به خانه برسم. مي خواستم فردا را يك بار ديگر تجربه كنم. از زير چشم نگاهي به او انداختم. به او كه جزئي از زندگيم شده بود و من به او آرام آرام دل بسته بودم. او آمده بود بي هيچ وعده و وعيدي. بي هيچ ادعايي. نه تصميم داشت نيمه ديگر من باشد كه من سالها پيش گمش كرده بودم و دنبالش نمي گشتم. نه مي خواست تكيه گاه باشد و نه دوست داشت تكيه كند.
آمده بود براي يك روز، يك هفته، يك ماه، يك سال شايد. ولي مانده بود و دوست داشت بماند. دوست داشتم كه بماند. پنجره ها را باز دوست داشت و مرا آزاد تر از هر پرنده اي. من مي توانستم به سبكبالي سابق باشم. آسمان متعلق به من بود.
آمده بود ومن خواسته بودم كه بماند چون از گذشته خسته بودم، چون نيازي به آينده نداشتم. عطش من نوشيدن جرعه جرعه حال بود و بس. گذشته نمكي بود بر جراحت هاي روحم. آينده چنان در مه گم شده بود كه من از قدم گذاشتن در آن مي ترسيدم. به حفره اي مي مانست آماده بلعيدن. من مي خواستم زندگي كنم. من مي خواستم باشم.

يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول

دنبالک:

آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/232


نظرات:

شما هم نظر بدهيد: