روز بزرگي در زندگي من

شنبه 23 آذر 1381

امروز برادرم از تزش دفاع كرد و با نمره عالي قبول شد. چند بار به خانه زنگ زدم و در آخرين باري كه شماره را گرفتم صداي مادرم را كه از خوشحالي مي لرزيد شنيدم. آنقدر به وجد آمدم كه قلبم درد گرفت. از خوشحالي اشك ريختم و چقدر دلم مي خواست پيش آنها بودم. پيش تو بودم عزيزم و مي توانستم تو را در آغوش بگيرم و تو مرا چنان بفشاري كه استخوانهايم درد بگيرد. تمام امروز را با تو بودم. اميدوارم كه حظورم را حس كرده باشي. برايت بهترين ها را آرزو مي كنم. دوستت دارم با تمامي وجودم.
ياد روزي افتادم كه پدر ديگر نبود . بطور ناگهاني دستي او را از صحنه زندگي ما ربوده بود. تو سه سال بيشتر نداشتي و من 15 ساله بودم. مادر گريه مي كرد و نمي دانست تو و برادر كوچكمان كه چهار ماه بيش نداشت را بايد چطور بزرگ كندد و من در لابلاي اشكهايم به او قول مي دادم كه كمكش كنم در حالي كه حتي فكر به آينده بدون وجود پدر مرا به وحشت مي انداخت. امروز تو بزرگ شدي و مادر خوشحال است. بي شك به تو مي بالد. من هم به تومي بالم، اي كاش فقط مي توانستي براي يك آن هم شده برق خوشحالي را در چشمهايم ببيني.

يادداشت ها | بازگشت به صفحه اول

دنبالک:

آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/224


نظرات:

شما هم نظر بدهيد: