والیا، حاجی و دو قلوها

پنجشنبه 1 شهریور 1386

دو هفته ایی است که در اپارتمان جدید مستقر شده اند٬ قبل از این در دو اتاق تو در تو در زیر زمین ساختمانی زندگی میکردند٬ اول والیا بود و دخترش٬ بعد حاجی هم اضاف شد٬ مادر والیا هم با یک ویزای یکی ماهه از یوگوسلاوی آمد و ماندگار شد٬ بعد هم آبستنی و رسیدن دوقلوها٬ شش نفر در فضای کوچک داشتند خفه میشدند٬ با هزار بدبختی کارها جور شد و به یک آپارتمان دو اتاق خوابه نقل مکان کردند٬
ساعت ده صبح بود که رسیدم و زنگ زدم٬ وارد راه پله شدم و از شدت سر و صدا تعجب کردم٬ والیا در را باز کردو من از پرسیدم :
مزاحم نشدم؟
نه به هیچ وجه خوب شد که آمدی
مهمان داری؟
نه، پلیس اینجاست٬
پلیس اینجا چه می کند
من به پلیس تلفن کردم
برای چه
برای اینکه بیاید و این مرتیکه را ببرد
چرا مگر حاجی چکار کرده
چکار کرده، گردن من را گرفته بود و داشت من را خفه می کرد٬ یک سیلی هم در گوشم خوابانده بود
چرا؟
ساعت ده و نیم شب رفته بود بیرون و خبری از خودش نداده بود و من تمام شب را نگران مانده بودم٬ هفت صبح در حالی که مست بود به خانه برگشت٬ من هم به او گفتم که بین ما تمام شد، بارو بندیلت را جمع کن و برو٬ او گفت نمیرود چون اینجا خانه اوست و من باید بروم٬ بعد هم با هم درگیر شدیم٬
پلیس ها می خواهند حاجی را با خود ببرند، یادم رفت بگوبم که همین حاجی که پدر دوقلو هاست و ملیت بلژیکی دارد تنها امید من در در گرفتن اقامت برای والیاست٬
داشتم سکته می کردم٬ تمام تلاشهای ما داشت بی نتیجه می ماند٬ والیا از ازدواج با حاجی منصرف شده بود٬همیشه همین جور است٬ انگار آدهها به بی سامانی عادت دارند٬ به محض اینکه شرایطشان تغغیر می کند و می روند تا سر و سامان می گیرند مضطرب می شوند٬ انگار با هم بودن را فقط در لابلای پوششی از مشکلات می توانند تحمل کنند٬ تا مشکلات کمرنگ می شوند ومی روند که ناپدید شوند آدمها می ترسند و همه کار می کنند تا پلیس بیاید، مدد کار بیاید و روانشناس بیاید تا دوروبرشان خالی نباشد٬ از درون خالیشان می ترسند شاید این آدمها٬
از پلیس ها می خواهم که کارتشان را بگذارند و بروند تا والیا فکرهایش را بکند٬ به آنها قول می دهم که بمانم و اوضاع را آرام کنم و بعد بروم٬
حاجی کارش را انکار می کند و می گوید آنچه والیا می گوید دروغ است٬ ولی لکه های شراب قرمز را نمی تواند انکار کند٬ والیا فریاد می زند و از مادرش می خواهد که شهادت دهد و من هم که زبان مادرش را نمی فهم٬
حاجی را می فرستم که چرتی بزند و مستی از سرش بپرد٬ نمی دانستم شراب می خورد چون می دانم که اهل مسجد و نماز است٬ والیا را آرام می کنم و از او می خواهم فردا به دفتر کارم بیاید٬ به آنها پیشنهاد می کنم که به یک مشاور مراجعه کنند٬ از خانه خارج می شوم٬ همه چیز در ذهنم بهم ریخته است٬ نمیدانم اگر مشکل اقامت این زن حل نشود٬ بدون اجازه کار و با سه تا بچه چطور باید زندگیش را بگذراند٬ بعد یاد حرف همکارم می افتم که می گوید هر روز حس می کند بیش از آدمهایی که به مراجعه می کنند نگران وضعیت آنهاست٬ سوفیا می گوید : انگار این ما هستیم که مشکل داریم نه آنها، دارم فکر می کنم تا چه حد وجود ما می تواند در زندگی دیگران موثر باشد٬

تجربيات کاري | بازگشت به صفحه اول

دنبالک:

آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/582


نظرات:

شما هم نظر بدهيد: