امینه

سه شنبه 2 خرداد 1385

وارد اتاق انتظار دفتر مربوط به اتباع خارجی می شوم. ساعت نه صبح است. روزم را با امینه شروع می کنم. امینه بیش از چهار سال است که به طور غیر قانوی در بلژیک زندگی می کند. آپارتمان کوچکی در ساختمان درب و داغانی که نشانی از بهداشت در آن نیست در نزدیکی های ایستگاه شمالی قطار دارد.
محله ،محله ترکهاست و امینه از ترکهای بلغارستان است و ترکی را بهتر از بلغاری صحبت می کتد. بلند می شود و با هم روبوسی می کنیم. مدارکی را که باید به همراه میاورد چک می کنم، در کنارش می نشینم و حال ملک دختر بچه دو ساله اش را می پرسم. آمینه قدی تقریبا بلند دارد . رنگ اصلی موهایش مشکیست ولی تازگی ها موهایش را مش کرده و سنش از آنچه که هست بیشتر می زند. آرایشی غلیظ و نا متناسب از زیبایی طیبعی اش می کاهد.
امینه را برای اولین بار در اواسط دوران آبستنی اش دیدم. با شکم برآمده اش در ایستگاه اتوبوس به انتظار مشتری می ایستاد. ماشینی از راه می رسید و امینه سوار می شد و می رفت. بیست و دو سالش بود و برای دومین بار آبستن بود. اولین فرزندش را در 16 سالگی در بلغارستان بدنیا آورده بود و حالا دو سالی میشد که او را ندیده بود.
امینه خواندن و نوشتن نمی داند. یک سال بیشتر به مدرسه نرفته است. از پدر و مادرش تنها می دانم که ترک بوده اند و اطلاعی ندارم. سه برادر بزرگتر از خود دارد و تنها دختر خانواده است.
از ازدواج اولش برایمان می گوید. چهاره سالش بوده که توسط مردی نشان می شود. مرد او را ربوده و به خانه خود می برد. بعد از برقراری رابطه جنسی و از بین بردن بکارت امینه می داند که خانواده دختر چاره ای جز موافقت با ازدواج او نخواهند داشت. امینه به عقد مرد که از ترکهای بلغارستان است در می آید. هیچ حسی به مرد ندارد. بعد از مدتی آبستن می شود و دختری بدنیا می آورد. مرد بدنبال کار خلافی راهی زندان می شود و به ده سال حبس محکوم می شود. امینه که رابطه خوبی با مادر شوهر ندارد، بلغارستان را ترک می کند و برای امرار معاش به بلژیک می آید. به سرعت مانند دیگر زنان هموطن خود سر از محله روسپیان در می آورد. با مردی ترک آشنا می شود که ملیت هلندی دارد و مقیم هلند است. مرد از خانواه اش جدا زندگی می کند و می گوید از زنش طلاق گرفته است. برای امینه همین آپارتمانی را که هنوز هم در آن زندگی می کند اجاره می کند. امینه آبستن می شود و در پنجمین ماه بارداریش مرد به یکباره از زندگی او بیرون می رود. به هلند می رود و هرگز برنمی گردد. بعدها امینه می فهمد که مرد با زنش آشتی کرده است و هیچوقت صحبت از طلاق نبوده است. او پیش زن و سه فرزندش بر گشته است. امینه پول ندارد و با وجود شکم برآمده به محله روسپیان برمی گردد و امرار معاش می کند.موسسه ما به کارهای پزشکی او می رسد و مقدمات تولد نوزاد را در بیمارستان فراهم می کند. گاهی هم کمکهای غیر نقدی به او می کنیم. دارو می خریم و....
در اوخر بارداری با مرد ترکی که ملیت بلژیکی دارد آشنا می شود که گاهی او را به بیمارستان همراهی می کند و نقش مترجم را بازی می کند. مرد که از دولت حقوق بیکاری می گیرد از زنش جدا شده و سه فرزند دارد. دستش در کارهای ساختمانی بند است و یکی از برادرهای امینه برای او کار می کند.
قدی متوسط و شکمی برآمده دارد. به من می گوید که هر کاری از دستش بر بیاید برای امینه می کند. نمی دانم رابطه شان چیست . ولی از قرار معلوم با زن جوان حس نزدیکی می کند.
بعد از تولد نوزاد محرم بچه را به فرزندی قبول کرده و خود را در هنگام صدور گواهی تولد پدر بچه معرفی می کند. از این طریق امینه می تواند به خاطر ملیت بلژیکی نوزاد تقاضای اقامت دائم بکند. محرم به من می گوید قصدش فقط کمک به زن جوان است.
چند ماه بعد از تولد ملک ،امینه را با مینی ژوپی کوتاه در محله روسپیان می بینم و در حالی که مشغول گفتگو با او هستم. ماشین محرم جلوی پای ما ترمز می کند. امینه با من خدا حافظی می کند و سوار ماشین می شود و می رود. باز هم سر از رابطه شان در نمی آورم. امیدوارم امینه در ازای کمک مجبور به خود فروشی برای محرم نشده باشد. کمی نگران می شوم و لی با نگرانیم کاری پیش نمی رود. برای امینه تقاضای اقامت می کنیم و خیالملن راحت است که اگر توسط پلیس کنترل شود به بلغارستان برگردانده نمی شود.
در اتاق انتظار نوبتمان را انتظار می کشیم. می فهمم که محرم با امینه زندگی می کند و امینه دیگر کار نمی کند. گاهی که نیاز به پول دارد کار می کند.
می گویم بالاخره عاشق محرم شدی ؟
می گوید نه . تیپ مردی نیست که من دنبالش بوده باشم. به خاطر دخترم با او هستم. ملک او را بابا صدا می کند و خیلی به او وابسته است. با من هم مهربان است. بهتر است با او باشم.
می گویم : محرم چی ؟ دوستت دارد؟
می گوید : فکر کنم آره. چیزی نمی گوید ولی من حس می کنم.
نوبتمان رسیده ، با امینه به سوی گیشه ای که شماره ما در بالای آن پیداست می رویم. کارمان انجام می شود و از شهرداری می زنیم بیرون.
به امینه فکر می کنم که شانس تجربه عشق را نداشته است و دلم می گیرد.

می گویم پس چرا با نوبت مان شده. به گیشه مراجعه می کنیم. ورقه ای که بدنبالش آمده یام را از گیشه دریافت می کنیم. به محرح تلفن می زنم و می گویم کار امینه تمام شده و می تواند بیاید دنبالش.

تجربيات کاري | بازگشت به صفحه اول

دنبالک:

آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/514


نظرات:

شما هم نظر بدهيد: