نیکیتا

سه شنبه 11 بهمن 1384

نیکیتا را دو سه سالی می شود که می شناسم. 28 ساله و اهل لهستان است. چند سالی می شود که در بروکسل زندگی می کند. ابتدا به کار نظافت در خانه های مردم مشغول بوده و بعد که کارش را از دست داده سر از محله روسپس های لوکس درآورده. روسپی های لوکس نرخشان با آنهای دیگر فرق می کند. به جای سی یا چهل یا پنجاه یورو، از مشتری به ازای نیم ساعتی که با او می گذرانند 100 یورو می گیرند.
6 سال پیش پسری بدنیا می آورد که در ابتدا به او توجه ای نکرده و در بیمارستان رهایش می کند. به همین دلیل هم نگهداری از کودک را سرویس های دولتی به یک خانواده بلژیکی می سپارند. نیکیتا دو بار در ماه به دیدن پسرش می رود و با او دیدار می کند. از پدر بچه هم که هیچوقت دوست ندارد صحبت کند. این دوران از زندگیش را انگار دوست دارد به فراموشی بسپارد.
امروز با هم یک ساعتی در اتاق انتظار دکتر زنان گپ زدیم . از مبتلا شدن به ایدز وحشت دارد و در چند ماه اخیر دوبار در حین عمل جنسی کاندوم پاره شده و او می ترسد که مبتلا به بیماری شده باشد. از دکتر می خواهد خونش را آزمایش کند .
می گویم : اگر اینقدر می ترسی نمی توانی طوری دیگر زندگی کنی؟
می گوید : فعلا نه . ولی وقتی لهستانی ها در این کشور اجازه کار رسمی داشتند سعی می کنم کار دیگری برای گذراندن زندگی پیدا کنم.
می گویم : شبی چند تا مشتری داری؟
می گوید : بستگی دارد. یکی، دو تا، سه تا، گاهی هم هیچی.
می گویم : بستگی به چی ؟
می گوید : به شانس، به هوا، به عدم حظور پلیس در محله که مشتری ها را می پراند و به خود مشتری ها.
می گویم : یعنی چه به خود مشتری ها؟
می گوید : هفته پیش با مردی سیاه پوست رفتم توی یک پارکینگی، نزدیکی محل کارم. طرف ، کارش را که تمام کرد می خواست پول را از من پس بگیرد. تلفن دستی ام را در آوردم که پلیس را خبر کنم که تلفنم را از دستم قاپید و در رفت. خوشبختانه شماره پلاک ماشینش را برداشتم و پلیس گویا رد او را پیدا کرده است.
می گویم : از این ماجراها زیاد اتفاق می افتد؟
می گوید : بستگی دارد
دلم می خواهد بپرسم بستگی به چی؟ منصرف می شوم. نیکیتا آدم شکاکی است. برای جلب اعتماد او ماهها وقت گذاشتم تا جرات کرد و به ما مراجعه کرد. نمی خواهم رابطه مان خراب شود.
می گویم : آه که اینطور

nikita.jpg


در اتاق انتظار باز می شود و دکتر نام او را که تلفظش بسیار سخت است ، به زحمت صدا می کند. نیکیتا از جا بلند می شود و به دنبال دکتر راه می افتد. مجله ای بر می دارم و شروع می کنم به ورق زدن.
در ذهنم اما دفترچه خاطرات پنج ساله ام ورق می خورد. ساعت حدود 12 شب است و باران به شدت می بارد، شب کارم و من و همکارم به انتهای خیابان رسیده ایم و در ست وقتی که گمان می کنیم کسی نیست. به او برمی خوریم با موهای کوتاه قرمز، قدی متوسط و چشمانی که رنگش را از زیر عینک نمی توانم تشخیص بدهم. دستم را به سوی او دراز می کنم و خودم را معرفی می کنم. دستم را با شک و تردید می پذیرد و می گوید نیکیتا، اهل روسیه.
ورق می زنم. نیکیتا در کنار من قدم می زند و با هم از دکتر به طرف دفترم برمی گردیم. نیکیتا از من عذر خواهی می کند. علتش را می پرسم. می گوید دروغ گفته است و اهل لهستان است . می گویم چه فرقی برای من می کند؟ می گوید هیچی ولی باید راستش را به تو می گفتم.
دستم را رو شانه اش می گذارم. نمی دانم چه بگویم . شاید بهتر باشد که چیزی نگویم. پل ارتباطی ما را به هم ربط می دهد. دستش را می گیرم و با هم از پل می گذریم.
ورق سوم : آنطرف با نیکیتای مادر آشنا می شوم، با ترسها، نردیدها و آرزو هایش.
ورق چهارم : عکس پسر بچه ایی را کیف پولش درمی آورد و نامی را به زبان می آورد. هر دومان لبخند می زنیم.
نیکیتا با دکتر برگشته است. بخش کوچکی از پول ویزیت را می دهد و نسخه هایش را می گیرد و با هم از مطب بیرون می آییم. سر چها راه از هم جدا می شویم . من راهی دنیای خودم می شوم و نیکیتا به خانه اش بر می گردد تا خود را برای تجربه کردن ماجرای جدیدی در دنیای شب آماده کند.

تجربيات کاري | بازگشت به صفحه اول

دنبالک:

آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/486


نظرات:

شما هم نظر بدهيد: