برای مانی

چهارشنبه 16 آذر 1384

گوشی را برمی دارم و صدای تو را در آنور سیم های ارتباط می شنوم.آخرین باری که صدایت را شنیدم دو ماه پیش بود. روز 17 مهر، روز تولدت. بیست و شش سال گذشته است. بیست و شش پاییز را پشت سر گذاشته ایی و من در تمام این سالها برای تبریک گفتن روز تولدت به سیم های ارتباط نیاز مند بوده ام. به سیم هایی که تا بینهایت امتداد دارند. درست مانند رشته ایی که مرا به تو نزدیک می کند. نمی توانم بشمارمشان، بی نهایتند. چطور با تو از این بی نهایت سخن بگویم برادر کوچکم که امروز به مردی بزرگ بدل شده ای.
در این سالهای دوری چقدر لحظه ها را از دست داده ام. هیچوقت فرصت نکردیم با هم از آنچه که بر تو و بر ما گذشته است سخن بگوییم. روزی که برای آخرین بار در خانه را پشت سر بستم می دانم چه بر من گذشت ولی هیچگاه ندانستم چه بر تو گذشت.
گوشی را برمی دارم و تمام فاصله ها حذف می شود. چهره تو در ذهنم نقش می بندد و من بدون اینکه بخواهم لبخند می زنم.از خاطرات می گویم و می بینم که تو هم مانند من چگونه تک تک آنها را به یاد داری. با هم برمیگردیم به کوچه محله مان و تو با بچه های محل مشغول بازی می شوی. من بدل می شوم به دختر جوانی که سالهاست نقش آنکسی را که نیست و نتوانسته است که باشد را بازی می کند. دختری که نوجوانی خود را در طی این سالها گم کرده است.
گوشی را برمی دارم و به تو نزدیک می شوم. آنقدر که 4000 کیلومتر فاصله بین من و تو مفهوم خود را از دست می دهد.


| بازگشت به صفحه اول

دنبالک:

آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/457