یک شبگردي دیگر

جمعه 2 آبان 1382

هوا سرد است. آنقدر سرد كه مي شود تصور كرد كه خيابانهاي شهر به جاي پوشش الوان برگها، جامه سفيد زمستان را برتن كنند. مي توانم تصور كنم كه فردا صبح با كنار زدن پرده زمستان را در پشت پنجره بيابم. امشب، يك ساعتي گشت شبانه ما در محله خودفروشان طول كشيد. با وجود دو جفت جورابي كه پوشيده بودم سرما را در كف پاهايم احساس مي كردم.

محله خلوت بود و به همين دليل هم گشتمان بسيار كوتاه شد. مدتي است كه پليس بروكسل با گشت هاي شبانه مرتب به كنترل اين محلات پرداخته وروسپیان بلغاري را به كشورشان دپورت مي كند.
به گروه كوچكي از دختران بلغاري برمي خوريم كه در يك ايستگاه اتوبوس ايستاده اند تا در صورت گشت احتمالي پليس نظرشان را جلب نكنند. يكي از آنها كه كم و بيش انگليسي صحبت مي كند و اسمش نسرين است نقش مترجم را به عهده مي گيرد و ما را به گروه معرفي مي كند. بعد از رد و بدل كردن چند جمله مي فهميم كه يكي از دخترها دو شب پيش مورد تجاوز دو مرد قرار گرفته و به شدت كتك خورده است و در پايان كيفش نيز به سرقت رفته است. از او مي پرسم آيا به پليس مراجعه كرده است مي گويد نه چون مي ترسد به كشورش دپورت شود. مي گويم بايد به پليس مراجعه كني چون اين دو نفر ممكن است اگر شناسايي و دستگير نشوند ديگران را هم مورد تجاوز قرار دهند. از او مي پرسم آيا قادر است مردها را شناسايي كند با سر تاييد مي كند.
شماره تلفني به من مي دهد تا برايش فرار دكتر بگيرم تا معاينه شود و اگر قول بدهم كه پليس به او كاري نداشته باشد به اتفاق ما به دفتر پليس بيايد. به شماره يكي از افراد پليس زنگ مي زنم و ماجرا را برايش تعريف مي كنم. مرا از اينكه براي دختر مشكلي پيش نخواهد آمد مطمئن كرده و به من پبشنهاد مي كند كه فردا بعد از ظهر دختر رابه دفترشان همراهي كنم.
ترانس سکسوالها هم از دپورت شدن در امان نبودند و از ترس بازگردانده شدن به كشورشان جرات خارج شدن از خانه هايشان را ندارند. چند تا از آنها حدود يازده شب بيرون مي آيند و اگر اوضاع مناسب بود با موبايل ديگران را خبر مي كنند. اكثرشان حدود يك يا دو صبح كار را شروع مي كنند.
به يكي از آنها كه قد بلندي دارد برمي خوريم. دامن خيلي كوتاهي پوشيده با چكمه هاي ساق بلند و يك تاپ دكلته به طوري كه جفت سينه هايش پيداست، درست مانند اينكه دو توپ گرد را بر روي سينه اش كاشته باشند. مي گويم سردت نيست؟ مي گويد اگر اينها را اينطور نريزم بيرون كه كسي طرفم نمي آيد و زندگيم نمي گذرد. امشب دختر كارآموز جواني كه 21 سال بيشتر ندارد براي اولين بار من را همراهي مي كند. قرار است تا آخر سال تحصيلي هفته اي سه روز پيش ما كار كند. تعجب را در چشمهايش مي بينم و كمي كه رد مي شويم مي گويد عجب سينه هايي چقدر واقعي به نظر مي رسيدند. مي گويم اينجا همه چيز ظاهري حقيقي دارد. اينجا دنياي نمايش است .صورتهاي بزك شده با لبخندهاي مصنوعي.دختران جواني با روحي چروك خورده از فقر، تحقير، سرما، ... با اسمهايي مستعار براي پنهان كردن خود واقعي شان شايد، از چشم من، از چشم ما و همه آنهايي كه مانند سايه اي از كنارشان رد مي شوند.كارآموز جوان از من مي پرسد به نظر تو چه چيز براي اين انسانها سخت تر است. خودفروشي يا نگاه ديگران؟
مي گويم بيش از هر چيز نگاه ديگران و تحقير و بي احترامي و فحاشي رهگذران. دوگانگي ايي كه در نگاه مردان رهگذر در نگاهشان موج مي زند و تركيب تلخي از خواهش و ميل و تحقير و واپس زدن است.دوگاني ايي كه زير هيچ ماسكي پنهان نمي شود .

تجربيات کاري | بازگشت به صفحه اول

دنبالک:

آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/399