دیانا، رز، من و مرد مشتری

شنبه 12 مهر 1382

ساعت 11 و نيم است كه به كافه ايي كه در حوالي ايستگاه قطار جنوبي بروكسل واقع شده است ميرسم. اين كافه محل كار زنان و دختران جواني است كه از كشورهاي اروپاي شرقي براي روسپي گري به اينجا مي آيند يا آورده مي شوند.

با ديانا قرار دارم كه چند ماه پيش زايمان كرده و نوزادش اكنون در شيرخوارگاهي بنا به درخواست خود او نگهداري مي شود.مسئولان شيرخوارگاه با توجه به اينكه ديانا فاقد هر گونه امكانات رفاهي است و درنتيجه قادر به نگهداري نوزاد در مكان زندگي اش نيست، به اوپيشنهاد كرده اند براي اينكه نوزاد مجبور نباشد در شيرخوارگاه به مدت طولاني بماند او را به يك خانواده بسپارند. در اروپا خانواده هاي زيادي كه اكثزيت شان داراي فرزند مي باشند داوطلب نگهداري كودكاني هستند كه در پرورشگاهها به سر مي برند. مدت نگهداري مي تواند كوتاه يا طولاني باشد. همه چيز بستگي به روند و سرعت حل مشكلاتي كه موجب زندگي اين كودكان در پرورشگاهها شده اند دارد. امروز مسئول موسسه ايي كه براي كودكان خانواده اي مناسب مي يابد، روانشناس شيرخوارگاه ، مادر بچه، مترجم بلغارستاني و من با هم قرار داشتيم تا وضعيت بچه را مورد بررسي قرار داده و با دادن اطلاعات لازم به مادر بچه از او بخواهيم در مورد اين پيشنهاد فكر كند.
باري به كافه مي رسم و ديانا را مي بينم كه به طرفم مي ايد، خوشحال مي شوم كه نبايد منتظر بمانم و به موقع به قرارمان مي رسم. بعد از روبوسي با من به من مي گويد كه يك مشتري دارد و بايد دو دقيقه صبر كنم تا كارش تمام شود. مي گويم آخر مگر ممكن است در عرض دو دقيقه كارت تمام شود. مشتري مرد سياه پوستي است كه مانند كنه به زن جوان چسبيده. انتخابي ندارم و در گوشه اي صندلي اي را جلو كشيده و مي نشينم تا ديانا برگردد.آنقدر به اين كافه مي آيم كه به مكاني آشنا برايم تبديل شده و احساس ناراحتي اي كه در روزهاي اول داشتم كاملا برطرف شده.
حالا روبروي رز نشسته ام. رز كه زني است بلژيكي و 38 ساله با درصدي از عقب ماندگي ذهني كه محال است مرا ببيند و چيزي براي تعريف كردن نداشته باشد. امروز هم انگار كه منتظر باشد كه كسي را براي تعريف كردن ماجراهايش با دو تا پسرش گير بياورد با من شروع به صحبت مي كند. از من مي پرسد: مشتري ديانا اون يارو ساهپوسته بود؟ با سر تائيد مي كنم. مي گويد اون از اونهايي است كه خيلي كارو طول بده، حالا حالاها بايد بشيني. از عصبانيت در حال انفجارم و از طرفي خنده ام هم گرفته. مرد عربي كه كنار رز نشسته دارد مخش را مي خورد تا او با يكي از دوستانش كه دنبال گرفتن اقامت در بلژيك هست در قبال گرفتن مبلغي پول راضي به ازدواج شود. رز دلش مي خواهد از شرش خلاص شود و با خيال راحت براي من داستان ديدارش را با پسرانش تعريف كند و لي طرف مانند كنه چسبيده و هي اصرار مي كند. به مرد مي گويم آقا اين خانوم هنوز طلاقش را نگرفته و واجد شرايط ازدواج نيست بيخود وقتت را تلف نكن. مگه نمي بينيد كه پيشنهادتان برايش جالب نيست؟
مرد به من مي گويد تو چي از قيافه ات پيداست كه مجردي، شايد هم به دستم نگاه كرده و حلقه ازدواجي نديده. به تو پول بدهيم راضي به ازدواج مي شوي يا نه؟ مي گويم اولا من متاهل هستم و دوما هم در مقابل هيچ مبلغي حاضر به چنين كاري نيستم. مي گويد من فكر مي كنم كه مجردي. من هم مي گويم من هم فكر مي كنم كه داري حوصله ام را سر مي بري و مزاحم كار من هستي . از جايم بلند مي شوم مي روم بيرون كافه كه هوايي بخورم. دود سيگار مرا حسابي به سرفه انداخته است كه ديانا را مي بينم كه با مرد سياهپوست به دنبالش به طرف من ميايد. كليد اتاق را تحويل ميدهد و من بدون كلامي خشمم را مي خورم و براه مي افتم. بدنبالم راه مي افتد. دنياي من پر از چيزهايي است كه من برايشان تعريفي تدارم.

تجربيات کاري | بازگشت به صفحه اول

دنبالک:

آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/391


نظرات:

شما هم نظر بدهيد: