سنگينی یک بعد از ظهر بارانی

جمعه 3 خرداد 1381

از سر كار كه زدم بيرون باران مي باريد. هوا حسابي سرد شده بود.تمام بعد از ظهر را در اضطراب به سر برده بودم. قرار بود با سه نفر بروم دكتر تا جواب آزمايش خونشان را بگيرند. از هفته گذشته كه يك مورد ايدز داشتم ديگر از رفتن دنبال جواب آزمايش وحشت مي كنم.شانس اوردم كه جوابها منفي بود وتوانستم هر سه را خوش وخرم راهي كنم.ساعت دو ونيم قرار بود دختري كه مبتلا به ايدز بود بيايد تا دفتر كارم تا به اتفاق دكتر جواب آزمايش خونش را به او بدهيم.با دكتر منتظر مانديم و خبري ازاو نشد.دكتر رفت و از من خواست كه خبر را به تنهايي به او بدهم.فكر نكنيد كه كار آساني هست.ده بار جملاتي را كه آماده كرده بودم در ذهنم مرور كردم.سرم درد مي كرد و گلويم مي سوخت.اخر چطور ميشود به يك دختر جوان بيست ودو ساله گفت : دوست عزيز شما ايدز داريد.تلفني گيرش آوردم و جريان را به او گفتم.نمي دانم متوجه منظورم شد يا نه؟ قرار دوم را گذاشتيم.قبل از بسته شدن دفتر كار ميامد و نتايج را مي گرفت.ساعت نزديك پنج بود كه موبايل اداره زنگ زد.در ميداني نه چندان دور، نزديك ايستگاه مترو منتظر من است.در را مي بندم وبه طرف مترو مي روم، نشاني از او و دوستش كه جواب آزمايش او را هم كه منفي است بايد به او بدهم نيست.باران مي بارد و من بدون اينكه چترم را باز كنم بسان كسي كه به دنبال گمشده اش مي گردد در زير باران ميدان را دور مي زنم.تلاشم بي نتيجه است وپيدايشان نمي كنم.سماجت به خرج مي دهم، بايد او را پيدا كنم بيش از يك هفته است كه اين موضوع راچنان باري سنگين بر دوش براي خودم نگه داشته ام .و حالا اگر پيدايش نمي كردم آخر هفته ام را بايد در اضطراب مي گذراندم. از پله هاي مترو پايين مي روم و به انتهاي راهروي زير زميني مي رسم. هر دو منتظر من هستند.پاكت هايي كه محتوي جواب ها بود از كيف دستيم در آوردم و به آنها دادم.از فردي كه ايدز داشت پرسيدم آيا منظور مرا فهميده است؟ او تصديق كرد. به او گفتم كه با توجه به نتيجه آزمايش بايد به بيمارستاني مراجعه كند كه در آن بخشي به بيماران ايدزي اختصاص داده شده است.قبول كرد، چاره ديگري هم نداشت.قرار بعدي را با او گذاشتم و هنگام خداحافظي سعي كردم كه با نگاهم او را تسلي دهم.مي دانستم از اين پس زندگي ما دو نفر به هم ربط دارد.هر دوي ما راه درازي در پيش داريم.در نگاهش چيزي كه خواندم واهمه نبود.مخلوطي بود از اندوه و سرگشتي.سرگشتگي من دست كمي از مال او نداشت.از پله هاي مترو بالا رفتم و خودم را به خيابان رساندم.باران همچنان مي باريد و در مسيرش همه چيز را مي شست.دوست داشتم زير باران بايستم وذهنم را بشويم.متوجه نگاه چند نفر مي شوم كه با تعجب به من خيره شده اند. در زير باران بودم با چتر بسته اي در دست و...نفس عميقي كشيدم و دوباره از پله ها پايين آمدم تا راه خانه را پيش بگيرم.

تجربيات کاري | بازگشت به صفحه اول

دنبالک:

آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/336


نظرات:

شما هم نظر بدهيد: