ماهي

پنجشنبه 23 خرداد 1381

سيمايش آينه اي از برزخ درونش بود. نمي شد در چشمانش نگريست و گم نشد در بيراه هاي هويت كولي وارش. از كجا مي آمد كه اينچنين به بوي كافور آغشته بود. در نگاهش با چراغي به جستجوي نشانه اي از نشاط و جواني پرداختم. به جستجوي ته مانده اي از ميل ماندن و زيستن. اما نگاهش سردترين گودالها، عميق ترين گودالها بود. تاريكي، سرما و ديگر هيچ... لرزيدم، به پنجره پناه بردم و سرم را در دامن گرم خورشيد پنهان كردم تا او لرزش استخوانهايم را نبيند. در كجاي خط زمان ايستاده بود اين زن؟ دستانش رادر دستانم گرفتم، به گرمي فشردم. مي خواستم به زندگي بخوانمش اما نگاهش از اميد به زندگي تهي بود. گويي سرنوشت خويش را چونان محكومي ابدي پذيرفته بود. از كجا مي آمد، تا كجا رفته بود؟ براي عشق كودكانش آيا به سوي دره نيستي گام بر نمي داشت؟ چه كسي قادر است او را متوقف كند؟ او، ماهي گم شده اي است در اقيانوس پر تلاطم زندگي. تا كي در جستجوي آرامش بركه كودكي اش، موجها را با نا اميدي در خواهد نورديد.

تجربيات کاري | بازگشت به صفحه اول

دنبالک:

آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/315


نظرات:

شما هم نظر بدهيد: