آلیسیا ادامه

یکشنبه 17 شهریور 1381

زن جواني را از اولين ماه هاي حاملگي اش تا ديروز كه روز زايمانش بود همراهي كرده ام. هر بار با او در مطب دكتر بوده ام. شاهد شكل گيري نطفه و تبدیل شدنش به نوزاد بوده ام. بار ها به همراه مادر جوان به صداي قلب كودك گوش داده ام. در هفته هاي آخر آبستي تلفن همراهم را هيچگاه از خود جدا نكرده ام چون به آليسیا قول داده بودم كه در مدت زايمان همراهيش كنم. آخر اينجا با ايران فرق مي كند. معمولا پدر نوزاد همسر يا پارتنرش را در اتاق زايمان همراهي مي كند. در كنارش مي ماند و به او دلداري مي دهد تا نوزاد متولد شود. به محض تولد بچه او را روي سينه مادر مي گذارند و بعد كه تميزشش كردند و لباسش را پوشاندند به آغوش پدر مي سپارند. آليسیا از ابتدا پدر فرزندش را گم كرد. در حال ترك بلژيك بودند كه دوستش توسط پليس آلمان باز داشت مي شود و به دليل پرونده و سابقه اي كه در كارهاي خلاف داشته روانه زندان مي شود< آلیسیا ده روز در زندان مي ماند و پس از آزادي به بلژيك بر مي گردد. از دوستش بي خبر مي ماند و تصميم به سقط جنين مي گيرد. به ما مراجعه مي كند تا به او كمك كنيم. متاسفانه بيش از دوازده هفته آبستن است امكان سقط جنين در بلژيك را ندارد. بايد بچه را به دنيا بياورد. تنهاست و براي امرار معاش به روسپیگری تا يك ماه قبل از زايمان ادامه مي دهد. با هزار دوندگي توانستم رياست موسسه را قانع كنم كه به مدت دو ماه مخارج مسكن او را به عهده بگيريم. از نظر مراقبت هاي پزشكي هم تا قبل از زايمان تحت پوشش موسسه ما باشد.
از تاريخ زايمان گذشتيم و خبري از كودك نبود. گويا مي دانست كه دنيايي كه در انتظار اوست دنيايي نيست كه او بتواند به خاطرش گرمي و امنيت شكم مادرش را رها كند. در ده روز گذشته هر دو روز يك بار مادر جوان را همراهي كرده ام به سالني كه در آن به مدت يك ساعت به او مونيتورينگ وصل مي كردند تا از سلامتي نو زاد اطمينان حاصل كنند. هر دومان ساكت بوده ايم و به صداي قلب كودك گوش داده ايم و بعد او را به خانه مادران رساند ه ام.
جمعه بايد به بيمارستان مي رفتيم تا با دارو شرايط زايمان را فراهم كنند. ساعت پنج بعد از ظهر قرار داشتيم . تا ساعت ده شب با او ماندم. اجازه نداشتم بيشتر با او بمانم.
ساعت هشت صبح كه رسيدم اولين درد ها را تجربه مي كرد كه به مرور بيشتر مي شدند. ساعت هاي آخر وحشتناك بود. درد شديد شده بود و او با داد وفرياد بيمارستان را بر سر خود گذاشته بود. به روسي حرف مي زد. پدرش را صدا مي كرد . به فرانسه و به روسي مي گفت اي خداي من.
ساعت از پنج بعد از ظهر گذشته بود كه بالاخره بچه تصميم گرفت وارد دنياي ما شود و من كه در كناردكتر بودم توانستم شاهد لحظه به لحظه تولد زندگي باشم. فكر كنم كه در مقابل عظمت زندگي يك لحظه گريستم. اشك من اما اشك شوق بود. زندگي زيبا بود و با تولدش اتاق از درد به ناگه تهي شده بود. نگراني جايش را به شادي داده بود. همه خنديديم. آليسیا كودكش را بر سينه مي فشرد و مي گفت كودك من، پسر من.
خوشحال بودم. ديگر به آينده فكر نمي كردم. به دنيا هم همينطور. به چشمهاي آليسیا نگاه كردم كه حالا مي درخشيدند. آسمان دوباره آبي بود و توفان را در پشت سر جا گذاشته بوديم.
دستهاي همديگر را فشرديم. نتوانستم چيزي بگويم. او انقدر مرا مي شناخت كه بتواند نگاهم را بخواند.

تجربيات کاري | بازگشت به صفحه اول

دنبالک:

آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/249


نظرات:

شما هم نظر بدهيد: