ادموند

سه شنبه 19 شهریور 1381

آليسیا اسمش را ادموند گذاشت. همان نوزادي كه چند روز پيش بدنيا آمد را مي گويم. مادر جوان آنقدر به نقش مادرانه اش عادت كرده كه انگار هميشه مادر بوده است. امروز صبح وقتي وارد اتاقش شدم داشت نوزادش را حمام مي كرد. كمي رنگ پريده بود و مثل روزهاي قبل از زايمانش از آرايش صورت خبري نبود. كودك آرام است و خود را به دست نوازشهاي مادر سپرده است . چند عكس از او مي گيرم. چشمانش را نيمه باز مي كند و لبخندي از گوشه لب نثار من وهمكارم مي كند كه هر دوي ما برايش ابراز احساسات مي كنيم. ادموند كوچولو، زيباست. دهانش كپي كوچكي از دهان مادرش است و چشمهايش هم مثل مادر آبي هستند. هر روز به ديدنشان مي روم و فردا پس از اينكه از بيمارستان مرخص شدند به خانه مادران همراهي شان مي كنم. به كودك حسابي عادت كرده ام. شده ام مادر خوانده اش، دلم برايش تنگ مي شود و حس نزديكي عجيبي با او دارم. شايد به خاطر شنيدن ضربان قلب كوچكش باشد كه بارها و بارها تنها صدايي بوده است كه سكوت ميان من و مادرش را وقتي كه اضطراب آينده را تقسيم مي كرديم مي شكسته است. آينده و فكر به آينده كه هميشه ما آدمها را از زندگي در لحظه باز ميدارد. به جاي مزه مزه كردن شيرني حال به طعم گس فردا و فرداها مي انديشيم به حدي كه دهانمان جمع مي شود و گلويمان خشك. راستي چرا آبتني كردن در حوضچه اكنون آسان نيست؟

تجربيات کاري | بازگشت به صفحه اول

دنبالک:

آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/248


نظرات:

شما هم نظر بدهيد: