شبگردي در شهر خفته

جمعه 29 شهریور 1381

ساعت ده شب گشت شبانه را آغاز مي كنيم. درخيابان اولي كه تمام دخترانش را به خوبي مي شناسيم هيچكس در امتداد خيابان نايستاده بود. در دومي هم همينطور، از ۱۵-۱۰ دختر افريقايي هميشگي هم خبري نبود.
انگار اتفاقي افتاده بود و ما در جريان نبوديم. به سونيا بر مي خوريم كه يك ترانسسکسوال ۲۱ ساله است.حالش خوب نبود. رابطه اش با دوست پسرش كه يك جوان الجزايري همجنسگراست روز به روز بدتر شده بود. وقتي به حرفهايش گوش ميدادي يادت ميرفت كه او يك مرد است انگار يك زن داشت از شوهرش گله مي كرد. نيم ساعتي درد ودل كرد و از نداشتن ميل جنسي به پارتنرش گفت. مي گفت كه اين آخري ها بي تفاوتي به حدي رسيده كه انگار با برادرش در يك رختخواب مي خوابد. فردا روز تولدش است و او باز تنهاست. خانواده اش طردش كرده اند و پدرش كه يك مراكشي مسلمان است نمي خواهد ريخت او را ببيند.مو هايش را به رنگ شرابي كرده از پشت بسته و بلوز شيك زنانه اي به تن دارد كه با شلوار تنگ مشكي اش و كفشهاي پاشنه بلندش همخواني دارد. تولدش را به او تبريك مي گوييم و از او خداحافظي مي كنيم.
حالا به بلوار بلندي رسيده ايم كه يك طرف آن ر ترانس سکسوالها و طرف ديگر آن را دختران بلغاري ار هر تيپي كه قابل تصور باشد پر كرده اند.
در كنار تك تكشان توقف مي كنيم و گپي مي زنيم تا مطمئن شويم كه تقاضايي ندارند. يكي شان حامله است و از ما مي خواهد برايش يك وقت از دكتر زنان براي كورتاژ بگيريم. ۲۱ سالش است وبه من مي فهماند كه نمي تواند با شكم پر به بلغارستان بر گردد. در مورد هزينه سوالاتي مي كند. مي خواهد بداند چقدر برايش خرج بر ميدارد. مي گوييم تقريبا ۲۰۰ يورو كه نيمي از آن توسط موسسه ما پرداخت خواهد شد ونيم ديگر به پاي اوست.
چند قدم آنطرف تر به مگي بر مي خوريم. مدتي است كه مي شناسيمش . سه ماهه آبستن است و مي خواهد بچه را نگه دارد. به زور بيست سالش مي شود. مي توانم سعي كنم تا او از امكانات پزشكي مركزي كه به زنان آبستن خارجي كه بدون اجازه اقامت در بلژيك زندگي مي كنند كمك مي كند، در دوران بارداري استفاده كند. براي زايمان به بلغارستان بر مي گردد. ديگردر مورد پدر بچه سوالي نمي كنم كه موجب نگراني ام شود. مي گويم به درك اصلا به من چه ربطي دارد.
به دو مرد بر مي خوريم كه مدتي است چند لحظه پيش وقتي داشتيم با دو ترانس سکسوال حرف مي زديم درست پشتمان ايستاده بودند و به حرفهايمان گوش مي دادند. يكي از آنها ما را صدا مي كند. سوال دارد. مي ايستيم تا حرفش را بزند. مي خواهد بداند كجا مي تواند آزمايش خون بدهد تا ببيند بيمار نيست. مي گويم شما هم براي روسپیگری به اينجا امده ايد؟ مي گويد كه مشتري است. به اتفاق دوستش آمده تا يك دختر خوشگل پيدا كنند. مي ترسند آزمايش خون بدهند. مي ترسند كه مبتلا به ايدز يا ديگر بيماريهاي مقاربتي باشند. اطلاعاتي از ما در اين رابطه مي خواهند و ما هم پاسخ مي گوييم. بعد از ما مي خواهند تا كمكشان كنيم تا معالجه شوند. مي خندم و مي گويم اول آزمايش خون را بدهيد تا ببينيد مريض هستيد يا نه؟
مي گوييد نه علاج بيماري مشتري بودنمان. چكار كنيم تا هر شب به اينجا نياييم. اينجا آمدن به نوعي اعتياد بدل شده و ما نمي دانيم چكار كنيم. به آنها مي گويم اگر راحتيد كه اشكالي ندارد و اگر نه مي توانيد به روانشناس مراجعه كنيد. اگر دوست داريد در اين مورد صحبت كنيد مي توانيد به موسسه مراجعه كنيد و... يكي از آنها مي گويد كه شنيده است مرداني كه مهر مادري در دوران كودكي شان محروم بوده اند به روسپيان پناه مي برند. مي گويم مي تواند در مورد بعضي ها صدق كند و يك قانون نيست. در پايان به آنها پيشنهاد مي كنم كه در صورت دادن آزمايش خون اگر از گرفتن نتيجه مي ترسند مي توانم با كمال ميل همراهيشان كنم. تشكر مي كنند و از ما دور مي شوند. شيشه نوشابه اي در چند قدمي ما به وسط خيابان پرت مي شود و مي شكند. چند لاستيك ماشين پنچر مي شود. عده اي در حالي كه از كنار ترانس سکسوالها رد مي شوند عربده مي كشند و ناسزا مي گويند. ياد حمله آپاچي ها در فيلم هاي سرخ پوستي دوران كودكي ام مي افتم.
از وقاحت مرداني كه اين جماعت را با حيوانهاي سيرك عوضي گرفته اند حالم دارد به هم مي خورد. دوست دارم يقه يكيشان را هم كه شده بگيرم و چند تا فحش جانانه نثارشان كنم. ساعت نزديك يك صبح است و بايد به شبگردي پايان داد. جلوي يك تاكسي را مي گيريم. از دل شهر خفته به سوي خانه روان مي شويم.

تجربيات کاري | بازگشت به صفحه اول

دنبالک:

آدرس دنبالک براي اين مطلب: http://www.donyayeman.com/cgi-bin/mt/mt-tb.cgi/242


نظرات:

شما هم نظر بدهيد: